:
:
:
:
:
:
- 12 روش برای افزایش نور و بازدهی انواع لامپ + تضمینی
- بهترین روانشناس در شیراز
- کدام مارک تشک طبی بهتر است
- معرفی سایت تخصصی تولید نوار نقاله و ویفیدر
- در سفر به هفشجان از کجا دیدن کنیم؟
- کامپوزیت Geotextile-geonet چیست ؟
- خدمات نگهداری و پشتیبانی شبکه تهران
- تبلیغات محلی چیست؟
- بررسی تفاوت های کامپوزیت با لمینت دندان
- معماری داخلی هلگر
- تجهیزات انتقال مواد جاذبه ای از جمله قیمت رولیک خرید پایه رولیک و بچینگ سیمان
- بررسی
- درب شیشه ای تلسکوپی اصفهان
- بالابر هیدرولیک چیست ؟ (مزایا و معایب )
- پروژه ستین
- خرداد ۱۴۰۱
- فروردين ۱۴۰۱
- آذر ۱۴۰۰
- آبان ۱۴۰۰
- مهر ۱۴۰۰
- شهریور ۱۴۰۰
- مرداد ۱۴۰۰
- تیر ۱۴۰۰
- خرداد ۱۴۰۰
- ارديبهشت ۱۴۰۰
- بهمن ۱۳۹۹
- دی ۱۳۹۹
- آذر ۱۳۹۹
- آبان ۱۳۹۹
- مهر ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- خرداد ۱۳۹۹
- ارديبهشت ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- بهمن ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- مرداد ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- فروردين ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- بهمن ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
«ارکان» جمع «رکن» است و به چیزهایی گفته می شود که باعث قِوام و استواری باشند. ائمه علیه السلام ارکان زمین هستند، یعنی زمین به وجود ایشان استوار و قائم است. در این باب، سه روایت نقل شده که همگی صراحت در رکن بودن ائمه علیه السلام دارد. در روایت اول و سوم از قول امام باقر و امام صادق علیه السلام آمده است که:
... جَعَلَهُم اللهُ اَرکانُ الأرضِ أن تَمیدَ بِأَهلِها ... [1]
خدا ایشان را ارکان زمین قرار داده تا اهلش را به اضطراب و تزلزل در نیاورد و در روایت دوم امام صادق علیه السلام فرموده اند:
جَعَلَهُم اللهُ ارکانَ الأرضِ اَن تَمیدَ بِهِم
خدا ایشان را ارکان زمین قرار داده است، تا این که آنها را به تزلزل و اضطراب نیندازد.
«مادَ – یَمیدُ» به معنای نوسان و لرزش در آوردن است و به حرکاتی اطلاق می شود که هنگام زلزله ایجاد می گردد. در زمان زلزله، زمین قابل سکونت نیست، یعنی اهلش نمی توانند روی آن آرامش پیدا کنند، و دیگر، زمین نمی تواند مسکن (محل سکونت) باشد. پس اگر امام نباشد، زمین قرار و آرامش نخواهد داشت. و خداوند به وسیله اهل بیت علیه السلام زمین را مستقر ساخته، تا در آن آرامش برقرار شود. ارزش این نعمت که همان امکان سکونت است در شرایط زلزله آشکار می گردد. وقتی که لحظاتی در منطقه ای زلزله می آید. زندگی همه ساکنان آن مختلف می شود. این که هم اکنون زمین مثل گهواره زیر پای ما قرار گرفته است، به برکت وجود مقدس حضرت بقیه الله الاعظم (عج الله تعالی فرجه) می باشد، و گرنه زمین مسکونی نمی شد. به عبارتی، باقی ماندن در دنیا، متوقف بر وجود امام علیه السلام است.
امام صادق علیه السلام وضعیت دنیا را بدون وجود حجت چنین ترسیم می نمایند:
لو بَقیِتِ الارضُ بِغَیرِ امامٍ لَساخَت [2]
اگر زمین بدون امام بماند فرو می ریزد.
«ساخ» یعنی «غاص» که از «غوص» می آید. وقتی چیزی در آب فرو می رود، به آن «غوص» گفته می شود (غواص، از همین خانواده است) اگر زمین فرو برود نمی تواند موجودات را روی خودش نگه دارد، یعنی از انتفاع و بهره برداری به عنوان زمین و محل سکونت خارج می گردد. پس این یک واقعیت است که بقاء زمین به وجود امام علیه السلام است. البته باید بدانیم که نه تنها زمین، بلکه آسمان هم به برکت امام علیه السلام نگه داشته شده است. پیامبر اکرم علیه السلام در روایتی که یکایک امامان را به جابر معرفی فرمودند، تصریح کرده اند که:
بِهِم یُمسِکُ اللهُ السّماءَ اَن تَقَعَ عَلَی الارضِ الاّ بِاِذنِه وَ بِهِم یَحفَظُ اللهُ الارضَ اَن تَمیدَ بَاَهلِها [3]
خدا به وسیله ایشان، آسمان را از این که بدون اجازه او بر زمین افتد، نگاه می دارد. و به وسیله ایشان، زمین را حفظ می کند که اهل خود را به تزلزل در نیاورد.
افتادن آسمان بر زمین، نشانۀ به هم خوردن نظام آفرینش است. خدای عزوجل به برکت وجود اهل بیت علیه السلام آسمان را مانند سقفی بر سر ما نگاه داشته و فاصله مناسبی میان آن با زمین قرار داده است. و این که نظام دنیا با حساب دقیق خود اداره می گردد، به برکت «نعمت وجود امام» است.
علاوه بر این که نظام آسمان و زمین به برکت امام باقی است، بقیه اموری که برای «حیات» انسان ضرورت دارد نیز متوقف بر وجود امام علیه السلام است. امام صادق علیه السلام فرموده اند:
... بِنا اَثَمرتِ الاَشجارُ واَینَعَتِ الثِمارُ وَجَرَتِ الأنهارُ، و بِنا یَنزِلُ غیَثُ السماء و یَنبُتُ عُشبَ الاًرضِ ... [4]
به سبب ما است که درختان میوه می دهند و میوه ها به ثمر می رسند و رودها جاری می شوند، و به سبب ما باران از آسمان می بارد، و به سبب ما گیاهان و سبزیجات زمین می رویند.
همۀ نعمت هایی که در اختیار انسان قرار گرفته به برکت امام علیه السلام است. اگر میوه ها و درختان و رودها و نباتات و ... را حذف کنیم، حیاتی باقی نخواهد ماند. این حدیث نعمت هایی را بیان می کند که سبب زنده ماندن موجودات می شود. چرا که اگر بارانی از آسمان نبارد و آب نباشد و گیاهی نروید، هیچ حیوان و انسانی زنده نمی ماند.
بنابراین بهره بردن از هر یک از نعمت های الهی، موکول به نعمت وجود امام علیه السلام است. و به واسطۀ وجود مقدس ایشان، همه موجودات زنده اعم از گیاهان و حیوانات و انسان ها می توانند زنده و باقی بمانند.
این نوع انتفاع موجودات از امام علیه السلام فرع بر شناخته شدن ایشان نیست. افراد، چه امام را بشناسند و چه نشناسند، چه تسلیم ایشان بشوند و یا هیچ اعتقادی به ایشان نداشته باشند، در هر حال به «برکت وجود امام» روی زمین سکونت داشته و از نعمت های مختلف آن بهره مند می گردند.
البته باید توجه داشته باشیم که این وساطت ائمه علیه السلام خواستِ تکوینیِ خداست و خواستِ غیر او هیچ مدخلیتی در این نحوه اداره جهان ندارد. اگر خدا می خواست، می توانست طریقی دیگر در آفرینش مقرر فرماید. ولی از ابتدای آفرینش، اراده خدا به این تعلق گرفته که در همه نعمت های الهی، اهل بیت علیه السلام وساطت داشته باشند.
بدین ترتیب هر انسان عاقلی بر خود واجب می داند که شکر این واسطه های نعمت را به جای آورد و کوتاهی در این امر را جایز نمی شمارد. ناگفته نماند که وساطت ائمه علیه السلام در رسیدن نعمت های خدای سبحان به انسان، به صورتی نیست که مشهود و محسوس همگان باشد، بلکه اصولاً یک امر غیبی و خارج از حیطه حواس آدمی است. بنابراین تنها راه اثبات آن، دلایل نقلی (آیات و روایات) است، مگر آن که استثناء برای بعضی به طور غیر عادی مشهود شود که نتیجه لطف و عنایت خاص الهی به ایشان است.
آفتاب در غربت- محمد بنی هاشمی
[2] کافی / کتاب الحجه / باب ان الارض لاتخلو من حجه / ح 10
[3] بحارالانوار / ج 27 / ص 120
[4] اصول کافی / کتاب الحجه / باب النوادر / ح 5
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
معنای امام در لغت :
به انسان یا چیزی که مورد پیروی قرار گیرد خوب باشد یا بد ، حق باشد یا باطل ، امام گفته می شود .
معنای امام در اصطلاح قرآنی:
کسی که منصبی فوق منصب رسالت از طرف خداوند به او عطا می شود ، برخی از انبیاء مثل پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و حضرت ابراهیم علیه السلام این مقام را دارا بودند . أئمّه علیهم السلام نیز این مقام را دارا هستند ولی پیامبر نیستند .
معنای امام در اصطلاح کلامی :
جانشین رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله .
در این جا اصطلاح کلامیِ امام مورد بحث می باشد، اصلِ امامت به معنای مذکور مورد اتفاق تمام فِرَق مسلمان است اما این که امامت امری الهی است یا مردمی و همچنین در شرائط و ویژگی های آن و حوزه وظائف و مسئولیت هایش اختلافات جدی وجود دارد
مهم ترین مسأله ای که پس از رحلت رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در میان امت اسلام مورد بحث قرار گرفت ، اختلاف در همین امر بود . برای تبیین حقیقت بهتر است ابتدا ببینیم اولاً شؤون و وظائف پیامبر صلی الله علیه و آله چه بود ؟ و ثانیاً کسی که می خواهد جانشین حضرت قرار گیرد در چه امری از امور جانشین حضرت قرار می گیرد ؟
شؤون و وظائف پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله :
1- دریافت و ابلاغ وحی 2- تبیین آیات قرآن 3- بیان احکام و سایر نیاز های دینی 4 - تهذیب نفوس 5- قضاوت و داوری 6- ولایت معنوی
7 - حفظِ دین از تحریف 8 - زعامت و رهبری
حضرت در مدت 23 سال به زیباترین و کاملترین وجه این امور را عهده دار بودند با رحلت ایشان قطعاً شأن اوّل منتفی می شود چرا که او خاتم الانبیاء می باشد و دین او آخرین دین تا دامنه قیامت می باشد .حال که تمام فِرَق مسلمان در مورد ضرورت جانشین برای حضرت اتفاق نظر دارند سؤال این است که این امام وجانشین در چه امری از این امور هفت گانه جانشین حضرت خواهد بود ؟
در اینجا دو دیدگاه وجود دارد :
دیدگاه اهل سنت : امام یعنی حاکم و اداره کننده جامعه
دیدگاه شیعه : امامت تداوم رسالت است و امام تمام شؤون و وظائف رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله به جز دریافت وحی را بر عهده دارد .
امامت از دیدگاه اهل سنت : از فروع دین و امری مردمی می باشد که با رأی اکثریت جامعه یا رأی اهل حلّ و عقد و یا وصیت حاکم قبل تعیین می شود و حتی اگر کسی با کودتا قدرت را در دست گرفت او امام خواهد بود و وظیفه او عبارت است از:
سازماندهی سپاه و حفظ مرزها ، مقابله با ظالم و گرفتن حق مظلوم ، اقامه حدود ، تقسیم بیت المال ، فرستادن مردم به حج و جهاد
امامت از دیدگاه شیعه امامیه : از اصول دین و امری الهی است و همان گونه که پیامبر مستقیماً از طرف خداوند تعیین می شود ، جانشین او نیز از طرف خداوند معین می شود و باید ویژگی عصمت ، علم ، قدرت و اذن الهی را دارا باشد و با تخلّق به تمام فضائل و کمالات به عنوان اسوه و الگوی سالکان الی الله قرار می گیرد و وظائف او همان وظائف نبی است به جز دریافت وحی و به عبارت دیگراز دیدگاه شیعه امر هدایت و رهبری بشررا پاکترین ، داناترین ، شجاع ترین و توانمندترین فرد بر عهده می گیرد. و هم اکنون امام مهدی عجل الله فرجه به عنوان حجت خداوند و واسطه فیض الهی در حال غیبت همانند خورشیدِ پشت ابر دارای آثار و برکات بی شماری برای بشریت می باشد و تمام میراث علمی و معنوی انبیاء و اولیاء الهی و هر آنچه که بر رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نازل شد نزد اوست و با ظهورِ حضرت در اختیار مشتاقانش قرار خواهد گرفت ان شاءالله .
منابع مطالعه و تحقیق :
1- کافی ج 1 کتاب الحجة باب ان الامامة عهد من الله
2 - الغدیر ، علامه امینی
3 - تفسیر المیزان ذیل آیه 124 بقره و 73 سوره انبیاء و 35 یونس
4-الهیات،جعفرسبحانی 5 - امامت و رهبری ، شهید مطهری
6 - ولاء و ولایت ها ، شهید مطهری
7-میثاق آسمانی ، مرتضی دهقان
8 - شرح مقاصد ، تفتازانی
9- تمهید الاوائل و تلخیص الدلائل ، قاضی ابوبکر باقلانی
2- تفسیر المیزان ذیل آیه 124 بقره و 73 سوره انبیاء و 35 یونس
3- نحل 44 و64 / قیامت آیات 17 به بعد
4- بقره 151 / حشر 59: 8 / جمعه 2:62
5- بقره 151 / آل عمران 3:164 / جمعه 2:62
6- نساء 4 : 65 ، أحزاب 33 : 36
7- ر.ک کتاب ولاء و ولایتها و کتاب امامت و رهبری از شهید مطهری ، أحزاب 33 : 6
8- سوره احزاب 33 : 40 ر.ک کتاب خاتمیت از شهید مطهری و کتاب خاتمیت استاد سبحانی .
9- شرح مقاصد تفتازانی المرصد الرابع فی الامامة
10- تمهید الاوایل، باقلانی ، ص 477 باب ما اقیم الامامة لاجله .
11- ماجرائی که ابن هشام در کتاب خود در این رابطه نقل می کند بسیار شنیدنی است ، سیره ابن هشام ج 1 ص 124 باب عرض الرسول نفسه علی القبایل
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
هدف خداوند متعال از آفرینش خلق چه بوده است ؟
به چه طریق می توان به این هدف دست یافت ؟
تا بحال به این اندیشیده ایم و چقدر پاسخ درست شنیده ایم ؟
از حضرت امام صادق علیه السلام نقل شده است که: روزی امام حسین علیه السلام بر اصحاب خود وارد شدند، بعد از حمد خدا و درود بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
ای مردم! خداوند بندگان را نیافرید مگر برای اینکه او را بشناسند، زمانی که او را شناختند، او را بندگی کنند و هنگامی که او را بندگی کردند، با عبادت و پرستش او از بندگی غیر او بینیاز گردند .
مردی عرض کرد: ای پسر پیامبر! پدر و مادرم فدای شما باد، معرفتخداوند چیست؟ فرمود:
«شناخت اهل هر زمانی نسبت به امامشان، امامی که فرمانبرداری و طاعت او بر آنان واجب است .»[1]
یعنی اگر امام زمان خویش را بشناسی به خداشناسی رسیده ای و اگر به خدا شناسی برسی به بندگی حقیقی او و هدف واقعی خلقت نایل گشته ای و الا خیر !
[1]بحارالانوار، ج ۵، ص ۳۱۲ و کنز الفوائد، کراجکی، ص151 .
عدم معرفت برابر با مرگ جاهلیت
مهمترین صفتی هم که برای شناخت نسبت به امام معرفی می کنند ، واجب الاطاعه بودن آن امام است . یعنی امام برحقی که از جانب خداوند متعال منصوب شده است را با این وصف بشناسی و به حق معرفت او برسی که باید از او فرمانبرداری داشته باشی و گرنه شناخت صرفا اسمی او سودی نمی دهد وقتی که تحت فرمان او نباشی و گوش به فرامین غیر او بدهی .
پس اهمیت شناخت امام در این روایت به روشنی بیان گردیده و ارتباط آن با هدف خلقت به صراحت تبیین گشته است که اگر این شناخت رخ ندهد ، جهالت جای معرفت می نشیند و نه تنها عبادت خدا نتیجه نمی دهد بلکه عمری در ضلالت و کفر و نفاق طی خواهد شد و مرگی با شاخصه های جاهلیت سر انجامش خواهد بود .
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
«هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است.»[1]
توجه به مضامین دعاهایی که خواندن آنها در عصر غیبت توصیه شده است نیز ما را به اهمیت مساله شناخت امام عصر علیه السلام و مقام امامت راهنمایی میکند.
تنها راه خداشناس واقع شدن، ورود از باب اهل بیت است. اگر کسی در دنیا تحت تربیت امام علیه السّلام قرار نگیرد، هر لحظه امکان دارد از مسیر فطری خداشناسی منحرف شود. و این خواست خود خداست که انسان ها از این طریق به معرفت خدا برسند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام می فرمایند:«خداوند متعال، اگر می خواست خودش را مستقیماً و بی واسطه به بندگانش می شناساند ولی ما را باب و راه و طریق خود و آن جهت و سویی که باید از آن داخل شوند قرار داده است.»2
ای منتظر
معرفت امام نسبت به معرفت خدا طریقیّت دارد و اگر می خواهیم به خداشناسی دست یابیم، باید امام شناس شویم؛ یعنی هم امام را بشناسیم و هم به در خانهی او برویم و هم از او اطاعت کنیم.
امام (ع) کیست؟
امام (ع) را باید این گونه بشناسیم. برای او در هیچ یک از اوصافش شبیه و نظیر قائل نشویم و از هر جهت او را یگانه و بی نظیر بشماریم؛ تا آن حد که مطمئن باشیم همه فضایل انحصاراً در اختیار اوست. «مخصوص بالفضل کله» یعنی هیچ فضلی از طرف خدا به کسی نمی رسد مگر آنکه این نعمت در اصل از آن امام (ع) بوده و ایشان از هر جهت بر آن صاحبِ فضل برتری و اولویت دارد، به طوری که اصلاً هیچ کمالی نصیب خلایق نمی گردد مگر با حفظ اولویت امام (ع) نسبت به آن کمال در حق همه صاحبان کمال، بنابراین انسان ها در هر نعمت و فضیلتی باید خود را مدیون امام (ع) بدانند.
مشیّت خدا بر این تعلّق گرفته که اهل بیت علیهم السّلام را طریق منحصر به فرد معرفی خود قرار دهد و لذا کسی که می خواهد موحّد شود، باید امام را بشناسد و با اعتقاد به ایشان، از قول و عملشان پیروی کند. برای این که افراد خداشناس شوند، باید از راهی بروند که ائمه علیهم السّلام پیش پای آنها می گذارند؛ تا در آن مسیر، گوهر معرفت خدا را از دست ندهند. به علاوه، آشنایی با نحوهی عبادت خداوند، چه در اعمال جوارحی و چه در امور قلبی و حتّی در ارشاداتی که نسبت به احکام عقلی دارند، به وسیلهی ایشان که حجّت های معصوم خدا هستند، امکان پذیر می باشد. بنابراین، تنها با زانو زدن در مکتب ایشان، می توان بندهی خدا شد و به هر خیری از جمله توحید دست یافت.
2. اصول کافی: کتاب الحجّه، باب معرفه الامام علیه السّلام و الرّد الیه، ح9.
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
انسانهای بزرگ صاحبان خرد و معرفت و عشق مثل امام حسین علیه السلام در هر
شرایطی اثر خود را می گذارند و لو اینکه دشمنان آنها را شهید کنند یکی از
دستاوردهای مهم عاشورا زیبایی پرستی است.عشق،عقلانیت و معرفت دشمنانی دارند
که هر چه تلاش می کنند تا اینها از بین بروند تجلی شان در افکار بشریت و
زیبایشان بیشتر بوده حال می خواهیم بدانیم که حقیقت زیبایی چیست؟در قران
کریم حقیقت زیبایی همان تجلی الله نور السموات و الارض است. این آسمان و
طبیعت به این زیبایی را که نگاه می کنیم به خاطر همین و به نور وجهک الذی
اضاء له کل شیء است.حال از اینجا شروع کنیم که شأن الله نور السموات و
الارض چیست؟
یکی از اساسی ترین مسائل حکمت و عرفان زیبایی و ارتباط آن با این آیه
است.این آیه ای شگفت انگیز است که بسیار روی آن مانور داده و تفسیرهای
متفاوت کرده اند ابن سینا همه قران را تفسیر نکرده اما در مورد این آیه
توجه خاصی کرده است غزالی در این مورد کتابی نوشته به نام مشکاةالانوار که
در مورد تفسیر این آیه است که خداوند نور آسمان و زمین خوانده شده. بسیاری
مفسران تا حالا کلمه نور را به همین منور معنی کرده اند و گفته اند الله
نور السموات و الارض یعنی الله منور السموات والارض یعنی اینکه خدا نور می
دهد به آسمان و زمین نه اینکه خودش نور باشد من نمی گویم اشتباه است ولی
خود منور هم یعنی نور،مگر منور می تواند نور باشد؟ چیزی که در حد ذات نور
نیست چگونه می تواند منور باشد پس چه نور معنی کنیم و چه منور فرقی ندارد
هر دو نور هستند(منور تا خودش نور نداشته باشد چگونه می تواند نور
بدهد)حکمای متکلمین در مورد اثبات خدا راههای مختلفی دارند طرق فلسفی،طرق
طبیعی،وجوب و امکان و براهین زیاد دیگر و در اصطلاح آنها خدا واجب الوجود
است ولی عجیب است که ما اصلا" کلمه واجب الوجود را در قران و حتی در روایات
نداریم یا علت العلل هم به همین نحو نه در قران است و نه در روایات،که این
یک تعبیر مرموزی است چون علت یعنی بیماری و تعبیرخوبی نیست. این علت العلل
در مورد خدا هست اما در هیچ جایی به کار نرفته و خدا خودش را نور معرفی
کرده.نگفته الله واجب الوجود یا نگفته الله علت العلل بلکه گفته است الله
نور السموات و الارض.فرهنگ غنی ایران اسلامی که همیشه موحد بوده اند و بعد
از اسلام هم در توحید کامل تر شده اند،مسئله نور از آغاز در این کشور مطرح
بوده است. کسانی که معتقدند زردتشت قائل به سنویت بوده سخت در اشتباه هستند
زردتشت قائل به سنویت نبوده بلکه موحد بوده و نور برایش مطرح بوده-آناهیتا
فرشته نور و زیبایی- ناهید فرشته آب- حال اینکه خداوند در قران خودش را
نور خوانده است،نورچیست؟
یک نور حسی داریم که همین نور خورشید و چراغ برق است اما اگر بخواهیم
تعریفی کامل از نور داشته باشیم تمام حکما و اهل خرد اینگونه معنی می کنند
که نور چیزی است که در حد ذات روشن است و همه اشیاء را روشن می کند یعنی
خودش به ذات روشن است و بقیه به او روشن هستند یعنی اگر نور نبود
فرو رفته و هیچ چیز نمی دیدیم. هر دیدنی بوسیله نور است اگر نور نبود
حس ظاهری ما نمی دید حال این معنی را تعمیم می دهیم به اینکه آنجا که ظهور و
روشنایی است آنجا نور است وقتی که چیزی را ادراک می کنیم آن چیز برای ما
روشن می شود یعنی نور می شود حدیث می گوید العلم نور یقذفه الله فی قلب من
یشاء یعنی علم به ذات نور است یعنی روشنایی است.
معلوم در پرتو علم روشن می شود و معلوم چیزی جز علم نیست پس نوری که حس
من می تواند با آن ببیند نور حس است و نوری که در پرتو آن حقایق روشن می
شود نور علم است و بالاخره خداوند نور است.نور سماوات و ارض است یعنی اینکه
من بوسیله خدا عالم را می بینم اگر خدا نباشد هیچ چیز دیده و فهمیده نمی
شود پس خدا نور است و حالا که نور است زیبا هم هست.اصلا" نور زیباست و
زیبایی آن چیزی است که دیده می شود منتها یک مسئله در این مطرح است اینکه
ممکن است بر ما اشکال بگیرند که خوب زشتی هم دیده می شود پس آیا زیبایی
همان نور است؟پس ماهیت زیبایی چیست؟ زیبایی یک امر ذهنی است یا امری؟
اختلاف از همین جا شروع می شود که ما اشیاء را زیبا می بینیم یا اشیاء زیبا
هستند که ما آنها را زیبا می بینیم.کسانی فکر می کنند ما اگر زیبا ببینیم
زیباست و در واقع زیبایی به دیدن ما مربوط می شود که زیبا ببینیم یا زشت
اما در واقع زیبایی واقعیت است حتی اگر ما نبینیم زیبایی باز هم وجود
دارد.برای زیبایی تعریفات زیادی شده است و من فکر می کنم زیبایی از نسخ
هستی است و آنجا زشتی می شود که یک نقصی در هستی بشود یا ما هستی را کج
ببینیم شاید زشتی کمتر واقعیت داشته باشد و آنچه واقعیت دارد زیبایی است من
زشت را هم می بینم اما آنجاست که چشم من خوب نمی بیند.من اگر همه چیز را
به جا ببینم یعنی چشم حق بین داشته باشم و همه چیز را به حق ببینم یعنی با
دید حقانی نگاه کنم شاید اصلا" زشت نبینم یعنی اینکه بعضی زیبایی را سوژ
اکتیو می دانند یعنی فکر می کنند ذهن ما واقعیت ندارد و مورد زیبایی درست
نیست زیبایی واقعیت دارد شاید بتوانیم زشتی را سوژ اکتیو بدانیم پس دید من
اگر درست ندید زشت است و اگر درست دید زیباست خواجه طوسی می فرماید:
گر چشم یقین تو نه کج مج باشد
ترسا به کلیسا رود و حج باشد
هر چیز که هست آنچنان می باید
ابروی تو گرد است بود کج باشد
زیبایی ابرو به کج بودن و قوس داشتن است مگر راستی خوب نیست،راستی که
بهتر از کجی است ولی ابرو اگر کج باشد زیباست و اگر راست باشد زشت نیست اگر
ما حقیقت را در پرتو نور حق ببینیم یعنی نگاه هستی شناسانه داشته باشیم و
نگاه حق شناسانه داشته باشیم و همه چیز را در پرتو حق ببینیم همه چیز
زیباست،زیبایی از شئون هستی است البته هستی راستی نه هستی توهمی.گاهی ممکن
است انسان دچار توهم شود و هستی را آنچنان که هست نبیند اگر انسان نگاه
واقع بین داشت و هستی راستین را درک کرد و راست دید زیبایی است و هر چیز را
ما در پرتو نور حق می بینیم زیباست این که در کلام اولیاء است که ما رأیت
الا الجمیل. به چه معنی است این کلام حضرت زینب است و این دید راستین است
چون هر چیزی را در پرتو حق می بیند زیباست.
کسی که زیبائیها را بیشتر می بیند یک نور خدایی است بعضی دید زیبا بین
دارند و بعضی کمتر دارند یک منظره را افراد مختلفی می بینند اما آنکه دید
زیبابین دارد زیبائیها را زودتر می بیند و بیشتر می بیند مثلا" یک نقاش خوب
زودتر از دیگران زیبائیها را دیده و به تصویر می کشد و این استعداد ذاتی
است ولی حالا اگر بخواهیم ملاک تعیین کنیم باید بگوییم زیبابین کسی است که
جهل را از خودش دور کند یعنی آنجایی آدم زیبائیها را درست نمی بیند که دچار
توهمات است و پرده های جهل جلوی چشمانش را گرفته،جلوی عقل و ادراکش را
گرفته است ما عقل را نمی سازیم بلکه عقل ما را می سازد و ما از آن بهره
مندیم به اندازه استعدادمان و پرده هایی از جهل و نادانی جلوی آن هست.عقل
وقتی در ما فعالیت می کند عقل کل نیست ما گرفتار نفسانیت و شهوات و آرزوها
هستیم و گرفتار زمان و مکان و خواسته هایمان می باشیم این عقلی که در ما
کار می کند حجاب است تا آن اندازه که این حجابهای جهالت،اوهام و فرومایگی و
هواهای نفس و .... بیشتر کنار برود روشنایی عقل در ما بیشتر می شود و هر
چه روشنایی عقل در ما بیشتر شود زیبایی بیشتر دیده می شود تا آنجایی که
بطور کلی این فرومایگی از بین برود این روز افزون بودن زیبایی هم به همین
است که این پرده های جهل و اوهام از کنار برود آن وقت ما آن زیبایی اصلی را
می بینیم زیبایی واقعی در همین آفرینش تجلی دارد گل را همه زیبا می بینند
اما کسانی زیباتر می بینند که ادراک قوی تر دارند.هرچه ادراک انسان قوی تر
باشد در همه چیز زیبایی می بیند زیبایی بیشتر و بیشتر تا به زیبایی مطلق
برسد و آنجاست که هر چه ببیند زیباست و جز زیبایی نمی بیند.
مولوی هم می گوید:
هر که را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمد پاک بد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود
اگر انسان دید خدا بینی پیدا کند همه چیز را زیبا می بیند و حافظ می گوید:
عکس روی تو چو در آئینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
هر کسی این زیبایی را نمی بیند و عامل آن ممکن است جهل و فرومایگی باشد
چیزی که ما می بینیم شأن انسان کامل زدودن این جهل هاست و دعوت دیده ها و
دلها به این زیبائیهاست.اگر بخواهیم مصداقی برای این جهل که توضیح دادیم
بیاوریم همانهایی می شود که در مقابل امام حسین ایستادند در مقابل چشمی
ایستادند که محو زیبایی است و از طریق آن می توانند خدا را ببینند در مقابل
آن ایستادند ولی امام حسین برای زدودن این جهل ها استفاده می کند مثلا"
مرگ را می فرماید مثل گردنبندی است که برای زیبایی به گردن می اندازند یا
روایتی که می گوید حضرت زینب در جواب عبیدالله می فرمایند ما رأیت الا
جمیلا،در حالیکه اسم اعظم خدا به زمین افتاده و به قول شاعر
اسم اعظم بر زمین افتاده است
معنی دین بر زمین افتاده است
امام حسین و حضرت زینب و.... مردم را دعوت می کنند به زیبایی بینی.با
توجه به رسالت انبیاء الهی و دیدن این مصادیق بطور زیاد برای زدودن این
موانع چه باید کرد و چه پیامی می توانیم از عاشورا و قران به مردم بدهیم با
توجه به تلقی نادرست زیبایی شناسی در غرب؟
همانطور که گفتیم جهل موجب ندیدن زیبایی است که در همه چیز تجلی
دارد.زیباترین موجودات در عالم انسان است.گل زیباست نه به اندازه
انسان.مظهر جمال و کمال مطلق انسان است و هیچ موجودی زیباتر از انسان نیست
حتی فرشته.چون فرشته یک بعد معنوی،تجردی و بعد روحانی دارد ولی انسان برزخی
بین تجرد و مادی و برزخ عالمین است و فهرست عالم هستی است.همه زیبائیها در
انسان تجلی دارد و حتی صورتش هم زیباتر است.حالا در معنی انسان که برویم
می گوید معنویت انسان بیدار است و زیبایی بیشترهم به معنویت انسان است.صورت
هم زیباست و شکی نیست و غالبا" انسانهایی که معنویت آنها زیباست صورتشان
هم زیباست چون صورت از اهر عنوان به باطن است و جمیل و زیبایی مطلق خداست و
مظهر این زیبایی خداست.انسان هرچه از معنویت بالاتر باشد زیبای اش وسیع تر
است تا جایی که خیره کننده است.همه زیبائیها در انسان کامل است و این است
که عشق هم از وجود انسان است.انسان هم زیبایی را می بیند و هم می فهمد.هیچ
موجودی به اندازه انسان عاشق نمی شود و انسان است که عاشق شیدا می
شود.موجودی که زیبا نیست نمی تواند زیبایی را بفهمد و عشق در پرتو زیبائی
است انسان چون به ذات زیباست زیبایی را می شناسد و عاشق می شود.حالا چطور
می شود که بعضی این زیبایی را نمی فهمند؟همان طور که عرض شد آن آگاهی لازم
را ندارند.جاهل و نادان هر چه که صورتش هم زیبا باشد زشت است فقط کافی است
یک کلمه حرف نابجا بزند چقدر زشت است.یک چهره زیبا اگر حرفی نامربوط و بی
جا بزند یک مرتبه سقوط می کند.هرچه انسان جاهل تر باشد زشت تر است و هر چه
آگاه تر باشد زیباتر است به همین جهت اولیاء کامل خدا و انبیاء زیباترین
موجودات خدا هستند و زیباترین می بینند و این است که مخالفت با آنها یعنی
رفتن به تاریکی و جهل.
در عاشورا زشتی مطلق و زیبائی مطلق در برابر هم قرار گرفته اند و
زیبائی امام حسین تا ابد باقی است چون نور است و نور محال است که پنهان
بشود و همیشه هست و الان در فیزیک هم ثابت شده که همه سرعتها تغییر می کند
به جز سرعت نور و حرف.این عجیب است که هر چیزی با هر سرعتی اگر به مانعی
برخورد کند از سرعتش کاسته می شود اما نور با هر مانعی که برخورد کند بعد
که رد شد از سرعتش اصلا" کاسته نمی شود و این نور حسی است و نور معنوی که
بسیار بالاتر است و مانع نمی تواند داشته باشد.
یریدون لیطفهم نورالله به الله .نور را نمی شود خاموش کرد و آنهایی که
سعی در خاموش کردن نور حق دارند تلاش باطل دارند و بر جهالت خود می افزایند
انسان اگر خودش را پیدا کند زیبائیها درون خودش است.انسان هم خود
زیبائیها را دارد و هم می تواند ببیند و حضرت عیسی با حواریون می رفتند کسی
را دیدند یکی از حواریون گفت چه بدبوست!دیگری گفت چه زشت است و حضرت عیسی
گفتند چه دندانهای سفیدی دارد.انسان به مقام اصلی که برسد جز زیبائی در
درونش نیست و همه چیز را زیبا می بیند آنکه به لیلی هم ایراد گرفت به دلیل
این بود که مجنون نبود مجنون به مرتبه ای رسیده بود که زیبائی را می دید.
اگر در دیده مجنون نشینی
به جز زیبایی لیلی نبینی
ریشه جهل که منشأ بسیاری از بحرانهای سیاسی و اجتماعی و غیره است که
اگر از بین برود تمام این بحرانها هم از بین می رود.امام حسین در خطبه های
روز عاشورا می گوید دو چیز در مقابل من قرار گرفته است یکی دنیاطلبی خاصه و
دیگری جهل عام است حضرت زینب وقتی می گوید برادر چه قصدی داری،قصد جنگ
داری؟صاحبان نامه های فرستاده کجایند؟ فرمودند فریب دنیاطلبی را خورده اند
دنیاطلبی نه تنها معرفت را می گیرد بلکه دین را هم می گیرد و این فریب
خوردن در اثر جهل است.
تا زمانی که فکر دنیا در سر است
تشنه خون حسینی دیگر است
جهل ما باشد دبستان یزید
خنجرستانی دگر آرد پدید
هر زمانی جهل عام و دنیاطلبی خواص در مقابل هم قرار گیرند حسین شهید
است چون معرفت و زیبایی بینی وجود ندارد.نکته دیگر که برای تحصیل این عشق
در قرآن و سیره بزرگان وجود دارد این است که با سختی و گرفتاریها آمیخته
شده.آیا این سختی مقابل زیبایی است یا از ملزومات آن است؟
سختی کشیدن در راه حق و طلب نور ومعرفت عین زیبائی است و از ویژگیهای
آفرینش انسان اگر سختی نمی کشید در همان عقل اول باقی می ماند و دیگر انسان
نبود و حداکثر فرشته بود و در بداوت می ماند.این راه درازی را که آمده و
باید برگردد این زیبایی را دارد که تمام مراتب هستی را گذرانده و امتحان
کرده است کروبیان عالم ملکوت و ملک اعلاء نسبت به انسان ناقص هستند چون
جهان مادی را تجربه نکرده اند اصلا" عبور از این مرحله از مراحل کمال
است.سیر و قوس صعود و نزول است،دو سر حلقه و دایره هستی.در نزول باید بیاید
تا صعود باشد و کل هستی را طی کند.عالم ماده پائین ترین مرحله است و حتی
بعضی تفسیر می کنند که 95% عالم ماده تاریک است که قابل دیدن نیست.حالا از
این تاریکی و ظلمت ماده بسوی نور رفتن کمال است و اگر انسان این سختی را
نمی کشید به این عالم نمی آمد به این کمال بالاتر از فرشته نمی رسید و این
فقط از ویژگیهای انسان است.انسان این سختی ها را باید بکشد تا هم زیبائی
خودش تکمیل شود و هم زیبائی دیگران راببیند.
مولوی می فرماید:انسان کامل و عارف بلا می کشد تا تبدیل به آئینه شود و دیگران بتوانند زشتی و زیبائی خودشان را در آن ببیند.
ابوبکر به پیامبر گفت تو چقدر زیبائی!و ابوجهل گفت تو چقدر زشتی!پیامبر
در جواب هر دو گفت درست گفتی.حاضرین گفتند چگونه دو ضد پذیرفتنی
است؟پیامبر گفتند:
من آئینه ام محصول دست
ترک و هندو در من بیند که هست
یعنی انسان کامل معیار است و آئینه ای است که هر انسانی خودش را در آن می بیند.عرفا می گویند:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به جا
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
شهدای کربلا هم چیزی جز حسن و زیبائی ندیدند.
برگرفته از سخنرانی های استاد ابراهیم دینانی
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
در این عصر «محمدبن عبدالوهاب» با طرح و تبلیغ برداشتی بیپایه از مفهوم «توحید» و «شرک»، و بزرگنمایی باورهای خرافی موجود در عربستان، در میان مردم ساده، بی بضاعت و بدوی "نجد" نفوذ کرده، و پس از مهاجرت به "درعیه" و برخورداری از حمایت سیاسی و نظامی حاکم آن «محمد بن سعود»، دیدگاههای قابل انتقاد و نادرست خود را در سراسر عربستان منتشر کرد.
«محمد بن سعود» بزرگ آل سعود و جدّ پادشاهان کنونی در عربستان سعودی است، که توانست با حمایت خود از نفوذ مذهبی محمد بن عبد الوهاب و تبلیغات وی، از جهت سیاسی، در منطقه سیاسی نفوذ یابد.
همراهی نفوذ مذهبی و سیاسی این دو در "درعیه"، نقطه آغاز تاریخ خونین وهابیت به شمار میرود. زیرا محمد بن سعود با فتوای جاهلانه محمد بن عبد الوهاب که مسلمانان غیر وهابی را به نوعی مشرک و شایسته مرگ میپنداشت، مسلمانان و شیعیان بیگناه سرزمینهای اطراف را مورد هجوم و تاراج قرار داد، و جنگهای خونین فراوانی را به برخی دولتهای اسلامی تحمیل نمود. [1]
پس از محمد بن عبدالوهاب برخی فرزندان و نوادگان او که در عربستان به «آل الشیخ» معروفاند راه او را ادامه دادند و با تألیف رسائل و کتب وهابی، و استفاده از روشهای خشونتآمیز نقش غیر قابل انکاری را در تحکیم مبانی و گسترش دیدگاههای وهابی در میان سرزمینهای اسلامی ایفا نمودند. خشونت و تکفیر برجستهترین ویژگی تاریخی جریان وهابی بوده است؛ ویژگیای که اکنون نیز در سرزمین عربستان کما بیش به چشم میخورد، و گاهی در فتواهای عجیب مفتیان وهابی علیه شیعیان، و رفتار خشن و بیادبانه برخی وهابیان با حجّاج بیت الله الحرام و زائران مدینه منوّره نمود مییابد.
پیروان مذهب حنبلی
وهابیان، خود را پیروان مذهب جدیدی در اسلام نمیدانند و بیشتر خود را به مذهب حنبلی که یکی از مذاهب چهارگانه اهل تسنّن است منتسب میکنند. اما تردیدی نیست که مبانی و دیدگاههای اینان تفاوتهای جدّی با دیدگاههای مذهب حنبلی و به طور کلی همه مذاهب اسلامی دارد. از این رو، برخی این جریان فکری - سیاسی را یک مذهب نوین انحرافی برمیشمارند که نسبت قابل توجهی با مذاهب اهل تسنن ندارد.
طرح اشکال
در متون وهابیت هیچ واژهای به اندازه «توحید» و «شرک» به کار نرفته است؛ لذا مهمترین پایه اندیشه وهابیون را باید در ذیل این دو واژه بررسی کرد.
خشونت و تکفیر برجستهترین ویژگی تاریخی جریان وهابی بوده است؛ ویژگیای که اکنون نیز در سرزمین عربستان کما بیش به چشم میخورد، و گاهی در فتواهای عجیب مفتیان وهابی علیه شیعیان، و رفتار خشن و بیادبانه برخی وهابیان با حجّاج بیت الله الحرام و زائران مدینه منوّره نمود مییابد.
یکی از اشکالهایی که وهابیها به مسلمانان وارد میکنند؛ زیارت کردن، بوسیدن و تبرک جستن و انواع احترامهایی است که مسلمانان به قبور انبیا، اولیا، صالحان و علما دارند. وهابیها اینگونه احترامها و اظهار علاقه و محبت را خلاف توحید و شرک میدانند.
در این مبحث ابتدا باید حد و مرز توحید و شرک و عبادت و غیر عبادت روشن شود تا مشخص شود که اینگونه اعمال خلاف توحید است و مسلمانان با این اعمال مشرک هستند یا نه؟!
توحید در نگاه وهابیون
از دیدگاه محمد بن عبدالوهاب و پیروان او، توحید بر دو بخش است: توحید ربوبیّت و توحید الوهیّت.
منظور اینان از توحید ربوبیّت؛ اعتقاد به یکتایی خداوند در آفرینش، تشریع و تدبیر جهانیان است.
و منظورشان از توحید الوهیّت، چیزی است که آن را توحید در عبادت خداوند معرفی مینمایند. از نگاه وهابیان، توحیدی که در برابر شرک قرار میگیرد ترکیبی از هر دو بخش است. بنابراین، امکان دارد کسی به یگانگی خداوند متعال در آفرینش، تشریع و تدبیر جهانیان معتقد باشد، اما کاملاً «مشرک» باشد! بدین معنا که غیر خداوند یکتا را مورد «عبادت» قرار دهد.
وهابیان از «عبادت»، تفسیر وسیعی ارائه میدهند و آن را شامل هرگونه تعظیم و تقدیس میپندارند. از این رو، معتقدند که مسلمانان با تقدیس برخی چیزها یا مکانها، و حتی تعظیم قبور پیامبر و ائمه، در واقع آنان را عبادت میکنند. از نگاه اینان هرگونه توسل به اولیاء و عرض حاجت در نزد قبور آنان از مصادیق کفر است!
اینان عبادت را علاوه بر اسلام و ایمان و احسان؛ شامل دعا، بیم، امید، توکل، رغبت، هراس، خشوع، خشیت، انابه، کمک گرفتن، استعاذه، استغاثه، ذبح و نذر میدانند. طبیعی است که چنین تفسیر وسیع و بیپایهای از عبادت، بسیاری از یکتاپرستان و مسلمانان جهان را در جرگه مشرکان وارد میکند! و این تفکر خطرناکی است که متأسفانه وهابیان بیباکانه بدان پایبند هستند!
دیدگاه محمد بن عبدالوهاب درباره توحید در یکی از رسائل او به نام «القواعد الأربعة» آمده است. او در این رساله مختصر، با استناد به ظواهر برخی آیات و روایات، برای توحید، چهار رکن ذکر نموده، که در واقع ارکان وهابیت است:
1- کافران زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به این که خداوند خالق و مدبّر جهان است اقرار داشتند ولی این اقرار، باعث مسلمان شدن ایشان نمیشد.
2- کافران عصر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم میگفتند که برای نزدیک شدن به خداوند و طلب شفاعت، بتها را میخوانیم.
3- پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در میان کسانی ظهور فرمود که از حیث عبادت متفاوت بودند؛ برخی فرشتگان، برخی پیامبران و صالحان، بعضی درختان و سنگها، و عدهای خورشید و ماه را میپرستیدند، اما پیامبر با همه آنان جهاد فرمود و میان آنان فرقی نگذاشت.
4- مشرکان زمان ما از مشرکان زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مشرکترند! چرا که مشرکان زمان پیامبر تنها به هنگام آسایش شرک میورزیدند و به هنگام دشواری، مخلص میشدند، اما مشرکان زمان ما، هم به هنگام آسایش و هم به هنگام دشواری مشرکاند! [2]
وی در رساله دیگرش به نام «کشف الشبهات» نیز بر این دیدگاه افراطی پای فشرده، و بیش از 24 بار مسلمانان غیر وهابی را مشرک، و بیش از 25 مرتبه آنان را کافر، بتپرست، مرتد، منافق و شیطان خوانده است! این دیدگاه عجیب تقریباً در همه منابع وهابی به چشم میخورد. از این رو، برخی چون سیّد محسن امین عاملی و سیّد مرتضی عسکری وهابیان را به «خوارج» تشبیه، و دیدگاههای اینان را به تفصیل با دیدگاههای آنان مقایسه و تطبیق دادهاند.
جای شگفتی دارد که محمّد بن عبدالوهاب با وجود اهمیتی که برای مسأله توحید قائل بود؛ و مسلمانان، علی الخصوص شیعیان را مشرک مینامید! خدا را جسم میانگاشت، و باور داشت که نشستن خدا بر عرش و نزول او به آسمان دنیا و ثبوت دست و صورت و جهت برای او حقیقی است!
جای شگفتی دارد که محمّد بن عبدالوهاب با وجود اهمیتی که برای مسأله توحید قائل بود؛ و مسلمانان، علی الخصوص شیعیان را مشرک مینامید! خدا را جسم میانگاشت، و باور داشت که نشستن خدا بر عرش و نزول او به آسمان دنیا و ثبوت دست و صورت و جهت برای او حقیقی است!
اقسام توحید در تفکر شیعه
توحید مهمترین مسئله در ادیان الهی است و اساسیترین وظیفه پیامبران نیز این است که انسانها را به سمت یکتاپرستی و توحید رهنمون باشند. توحید اقسام مختلفی دارد که در مورد هر یک توضیح اجمالی میدهیم.
الف – توحید ذاتی: یعنی خدا یکی است و نظیر و مانند ندارد. یگانه است و به ذات او ترکیب راه ندارد.
ب- توحید در صفات: خداوند دارای دوگونه صفات است؛ صفات ذات و صفات فعل. صفات ذات خدا، عین ذات اوست و دوگانگی بین او و صفات ذاتش وجود ندارد. مانند: علم و قدرت . و صفات فعل به کارهای خدا برمیگردد؛ مانند خالقیت، رازقیت و امثال آن.
ج- توحید در خالقیت: به این معنا که آفریدگار و خالق هستی یکی است و جز او خالقی وجود ندارد و علل و اسبابی هم که در جهان تاثیر دارند از سوی خداست.
د- توحید در تدبیر: یعنی کارگردان جهان خداست. اوست که انسان و جهان را آفرید و تدبیر و سرپرستی هستی را به عهده گرفت. اکثر مشرکان اعتراف داشتند که خالق اصلی خداوند است، ولیکن میگفتند خداوند وقتی موجودات را آفرید تدبیر آنها را به ملائکه، اجنه و ارواح واگذار کرد. پس آنها دنیا را اداره میکنند. توحید در تدبیر یعنی انسان تدبیر امور را نیز از خدا بداند.
ه – توحید در عبادت: منظور از این نوع توحید آن است که عبادت و پرستش، منحصر خداوند است و بر این اصل همه مسلمانان اتفاق نظر دارند.[3]
و – توحید در تقنین و تشریع: یعنی حکم و قانون گذاری را خاص خدا بدانیم مگر این که خداوند آن را به فردی واگذار کرده باشد.
ز – توحید در ولایت و حاکمیت: یعنی سرپرستی و ولایت جامعه مخصوص خداوند است.
ح – توحید در اطاعت: یعنی اطاعت مخصوص خداوند است و از هیچ انسانی اطاعت کردن جایز نیست، مگر این که خداوند به اطاعت کردن از او فرمان دهد، مانند رسول خدا و ائمه معصومین علیهمالسلام.[4]
وهابیت در قسم توحید در عبادت، به دیگر مسلمانان علی الخصوص شیعه، شبهه وارد کرده است که شیعیان، پیامبر و ائمه اطهار علیهمالسلام را میپرستند.
مهری هدهدی
[2]محمد بن عبدالوهاب، القواعد الأربعة، رئاسة ادارات البحوث العلمیة و الافتاء و الدعوة و الإرشاد بالمملکة العربیة السعودیة .
[3]وهابیت، مبانی فکری و کارنامه عملی، جعفر سبحانی، ص 53.
[4]تبیین باورهای شیعی، ج 1، سید حسن طاهری خرم آبادی، ص 42 .
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
قال الله تبارک و تعالی فی القرآن الکریم
«اَلَم اَعهَد اِلَیکُم یا بَنی آدَمَ اَن لا تَعبُدوا الشَیطانَ اِنَهُ لَکُم عَدُوٌ مُبین وَ اَنِ اعبُدونی هذا صِراطٌ مُستَقیم» [1]
«مگر به شما سفارش نکردم ای آدمی زادگان که پرستش شیطان نکنید زیرا که او برای شما دشمن آشکار است و اینکه مرا پرستش کنید و همین است راه راست. »
مفهوم توحید
توحید به معنای یگانه دانستن یا یکی کردن است.
البته ایجاد وحدت در هر چیز را هم توحید معنا نموده اند و مشتقاتش وَحَّدَ – یُوَحِّد – مُوَحّد – واحد – اَحَد می باشد.
مفاهیم توحید در قرآن و نهج البلاغه و احادیث اسلامی
اولین مفهوم توحید که اولین اصل اعتقادی اسلامی است در فرهنگ قرآن کریم و روایات اسلامی یعنی اینکه موجودی جز الله، وجودی از خود ندارد و به تعبیر فلسفی، (توحید در وجوب وجود)، یعنی تنها الله تبارک و تعالی است که وجودش ذاتاً ضروری است و سایر موجودات وجودشان از اوست. «لا إلهَ إلا هو»«نیست خدایی جز او»[2]
دوم اینکه آفریننده ای جز الله نیست (توحید در خالقیت) یعنی تمام موجودات در عالم هستی مخلوق اویند و از او وجود و هستیِ خود را گرفته اند و در ادامه حیات خود نیز وابسته به اویند لا غیر. «اِنَما اِلهُکُم اِلهٌ واحِد»« که معبود شما معبودی یگانه است.» [3]
البته توحید در خالقیت به این معنا نیست که برای هیچ موجودی هیچ نحو تأثیری در ایجاد و تدبر در جهان قایل نشویم و به غیر خدا نسبت ندهیم بلکه همه اینها به اذن الهی است زیرا خداوند در عالم به مخلوقات خود بعضاً قدرتی می دهد که در عالم طبیعت تصرف کند و حتی بر خلاف قوانین طبیعت پدیده هایی را بوجود آورد که تصور شود که این مخلوقات مستقل از خدا کارهایی را انجام می دهند تا جایی که بعضی از پیروان و دوستان این افراد درباره آنها غلو کنند و او را فرزند خدا بلکه خود خدا بدانند که قرآن شدیداً با چنین اعتقادی مبارزه می کند.
«وَلا تَقولوا ثَلاثَه اِنتَهوا خَیراً لَکُم اِنَمَا اللهُ الهٌ واحد» [4] «و نگویید: «(خداوند) سه گانه است!» « از این سخن» خودداری کنید که برای شما بهتر است. خدا تنها معبود یگانه است. »
از طرفی هم این معانی را اثبات می فرماید و تاکید دارد که حضرت عیسی علیه السلام چنین کارهایی را می کرد:
« وَ اِذ تَخلُقُ مِنَ الطینِ کَهَیئَته الطَیرِ بِاِذنی فَتَنفُخُ فیها فَتَکونُ طَیراً بِاِذنی وَ تُبرِئُ الاَکمَهَ وَ الاَبرَصَ بِاِذنی وَ اِذ تُخرِجُ المَوتی بِاِذنی»[5]
«و هنگامی که به فرمان من، از گل چیزی به صورت پرنده می ساختی، و در آن می دمیدی، و به فرمان من، پرنده ای می شد؛ و کور مادرزاد، و مبتلا به بیماری پیسی را به فرمان من، شفا می دادی؛ و مردگان را به فرمان من زنده می کردی. »
چنانچه ملاحظه می فرمائید با این که یک مرتبه برای همه اینها قید «باذنی» کافی بود اما قرآن کریم چندین بار تاکید می کند که اولاً این کارها از مخلوق می تواند انجام گیرد و ثانیاً این کارها به اذن او «الله جل جلاله» صورت می پذیرد. و اگر اذن او نباشد برگی از درخت هم فرو نمی ریزد.
البته بعضی از برادران اهل تسنن گمان کرده اند که چنین اعتقادی شرک است و اگر کسی معتقد باشد که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم «ولایت تکوینی دارد» و می تواند از این کارهای خارق العاده انجام دهد یعنی مریض شفا دهد یا مرده زنده کند این شرک است. این افراد سایر طوائف مسلمان را که بیش از 95% مسلمانان را تشکیل می دهند. مشرک می دانند! و از جمله شیعیان را، که معتقدند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه اطهار علیه السلام دارای ولایت تکوینی هستند اینگونه اتهامات در واقع به نادانی بر می گردد البته (اگر از روی غرض ورزی و اغراض سیاسی نباشد) باعث تعجب است چگونه این افراد به خود حق می دهند که چنین اعتقادی را شرک بدانند؟ قرآن می فرماید: «اِنّی أخلَقَ لَکُم مِنَ الطِینِ کَهَیئَهِ الطَّیرِ فَأَنفُخُ فِیهِ فَیَکوُنُ طَیرا بِإذنِ اللهِ وَ أُبرِیُ الأَکمَهَ وَ الاَبرَصَ وَ أُحیِ المَوتَی بإِذنِ اللهِ» [6]
«من از گل، چیزی به شکل پرنده می سازم؛ سپس در آن می دمم و به فرمان خدا، پرنده ای می گردد. و به اذن خدا، کور مادرزاد و مبتلایان به برص [پیسی] را بهبودی می بخشم؛ و مردگان را به اذن خدا زنده می کنم. »
سوم اینکه توحید در ربوبیت تشریعی است. یعنی حالا که آفریننده خداست اختیار وجود ما هم به دست اوست تدبیر زندگی ما هم استقلالاً از اوست معتقد باشیم به اینکه جز او، حقِ فرمان دادن و قانون وضع کردن برای ما ندارد. هر کس دیگری بخواهد به دیگری دستور بدهد. امر بکند باید به اجازه الله باشد. هر قانون باید به پشتوانه ای امضاء و اجازه الهی رسمیت پیدا کند جز الله کسی حق قانون وضع کردن برای انسانها را ندارد. همه ی هستی از اوست. چه کسی حق دارد بدون اذن او به مخلوقات او امر و نهی کند لذا کسی که معتقد به توحید در ربوبیت تشریعی است باید لوازم آن را هم بپذیرد یعنی معتقد به دو توحید دیگر باشد (توحید در حاکمیت و توحید در اطاعت) همانطوریکه که گفته شد قانون از جانب مالک هستی امضاء شده وگرنه برای دیگران حق قانون وضع کردن نیست و می دانید وضع قانون به تنهایی نمی تواند انسان را به سعادت و خوشبختی برساند و تا قانون، ضمانت اجرایی نداشته باشد تنها جایگاه آن در کتابخانه های بزرگ شهر است لذا کسی حق دارد قانون را اجرا کند(یعنی تشکیل حکومت دهد) که از خداوندِ متعال اذن داشته باشد و هدف اقبال مردم و صِرف اقبال مردم و خواسته عمومی نمی تواند مشروعیت حکومت کَسی بدهد. رأی مردم و خواست مردم وقتی ارزش دارد که از جانب خدا مورد قبول واقع شود و همچنین تصرف بر اموالی که مال مردم نیست یعنی مردم برای آن زحمت نکشیده اند مثل دریاها، جنگلها و مراتع، معادن، جاده ها اذن الهی می خواهد. از این ها مهمتر اموری که برای شارع مقدس اهمیت دارد و عقل هم، اهمال در آن را قبیح می داند مثل سرپرستی افراد محجور، دیوانه ها افراد بی سرپرست و یتیم اموال فاقد مالک مثل اشیاء پیدا شده و موقوفات و هزاران مورد مشابه در اختیار چه کسی قرار گیرد؟
و چه کسی مالکیت به آنها دارد تا بتواند در آن تصرف کند.لا یَجوزُ اَن یَتَصَرَف فی مالِ الغَیرِ إلا بِإِذنِه
اینها از اموری است که باید از طرف کسی که از جانب خداوند اذن دارد انجام و سر و سامان گیرد و لا غیر.
او باید فرمان بدهد او باید برای جامعه مسئول مشخص کند و آن مسئول باید برای آنان قانون وضع کند. این یعنی اعتقاد به توحید در ربوبیت تشریعی الا له الخلق و الامر.
چهارم یکی دیگر از مراتب توحید، توحید در الوهیت و معبودبیت است. یعنی کسی جز الله سزاوار پرستش نیست (همان مفهوم که مفاد لا اله الا الله است) و معبودی جز الله نیست. این هم نتیجه طبیعی همان اعتقادات قبلی است وقتی هستی از الله است. اختیار وجود ما هم در دست اوست تأثیر استقلال درجهان از اوست. حق فرمان دادن و قانون وضع کردن منحصر به اوست و دیگر جای پرستش برای کسی دیگر باقی نمی ماند. باید فقط او را پرستید چون پرستیدن در واقع اظهار بندگی کردن و خود را در اختیار قراردادنِ بی چون و چراست. و اظهار اینکه من مال تو هستم. یعنی بندگی همین معنا را افاده می کند. چنین امری نسبت به کسی سزاوار است که او واقعاً مالک باشد. به عبارت دیگر اولوهیت نتیجه اعتقاد به ربوبیت است. انسان کسی را پرستش می کند که معقتد باشد آن کس یک نوع آقایی بر او دارد.
پنجم یکی دیگر از مراتب توحید، توحید در عبادت است. وقتی ربوبیت تشریعی و تکوینی الله ثابت شد نتیجه طبیعی آن این است که کسی جز الله هم پرستش نشود در مسأله قبلی اعتقاد بر این بود که کسی جز الله سزاوار پرستش نیست ولی در توحید در عبادت این است که انسان عملاً جز الله را پرستش نکند این را توحید در عبادت گویند. اگر ملاحظه کرده باشید در آیات قرآن کریم شرک در عبادت به عنوان یک گناه تلقی شده است و یا وقتی که گناهان کبیره را می شمارند می گویند اولین گناه کبیره شرک به الله است. این شرک، شرک در عبادت است که در مقام عمل، انسان پرستش غیر خدا کند و اینکه معتقد هم نباشد که آن کس سزاوار پرستش است ولی بخاطر مصالحی این کار را انجام دهد. این شرک در عبادت است.
ششم یکی دیگر از شئون توحید، توحید در استعانت است. یعنی اینکه عملاً انسان از کسی جز الله کمک نخواهد. وقتی ما مؤثر حقیقی را الله شماردیم معنایش این است که جز به اراده او سود و زیان به ما نمی رسد آن وقت از که می خواهیم کمک بگیریم؟ از کسی که همه چیزها به دست اوست؟ یا از گدایی دیگر مثل خودمان؟ « اِیاکَ نَعبُد وَ اِیاکَ نَستَعین » « تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم.» [7]
هفتم یکی دیگر از شئون توحید، که در واقع از توحید در استعانت ناشی می شود و نتیجه آن توحید در توکل است. «وَ عَلَی اللهِ فَتََوَکَلوا اِنَ کُنتُم مُؤمِنین»«و بر خدا توکل کنید اگر ایمان دارید» [8]
جهت تکمیل کارهای خود فقط او را وکیل خود نماییم. وقتی عالم حقیقی و قادر حقیقی اوست و از طرفی او ما را حتی نسبت به خودمان بیشتر دوست می دارد چرا به غیر او توکل کنیم. دیگران خود، مثل ما نیازمندند و حقیر. دلیلی ندارد به غیر خدا توکل کنیم. «وَ مالَنا اَن لا نَتَوَکَلَ عَلَی الله»«و بر ما نیست که بر غیر از خدا توکل کنیم»[9]
هشتم باز از مظاهر توحید این است که انسان جز از الله نترسد وقتی مؤثر حقیقی اوست دیگر از که بترسیم؟ کسی دیگر کاره ای نیست، قدرتی ندارد تا ما از او بترسیم. هر تأثیری اصالتاً از اوست. دیگران تنها ابزارند، مجرای کارند. آیات زیادی داریم که امر می فرماید از خدا بترسید و از غیر نترسید. «فَلا تَخافوهُم وَ خافونِ اِن کُنتُم مُؤمِنین» [10] «از مردم نترسید و از من بترسید اگر ایمان دارید.»
نهم از دیگر مظاهر توحید این است که انسان جز به الله امیدی به غیر نداشته باشد که این نتیجه اعتقاد به ربوبیت تکوینی است. اگر واقعاً معتقدیم که مؤثر حقیقی در جهان، خداست. امید به چه کسی داشته باشیم؟ کس دیگر اصالتاً کاره ای نیست. پس امیدها هم باید منحصر به او باشد.
«اِنا نَطمَعُ اَن یَغفِرَ لَنا رَبَنا خَطایانا»[11] «همانا ما امید داریم مه پروردگار ما، خطاهای ما را ببخشد»
دهم از نتیجه توحیدهای گذشته، توحید در محبت است که شخص موحد تنها به او دل می بندد. کسی که معتقد باشد همه کمال ها و جمال ها اصالتاً از خداست محبت او هم اصالتاً به خدا تعلق می گیرد. دیگر کمال ها و جمال ها عاریه است. ما محبتی به هر کس یا هر چیز داشته باشیم به واسطه آن است که کمالی دارد و یا جمالی دارد. وقتی دانستیم که این کمالها و جمالها عاریه ایست و آن کس که کمال ذاتی دارد و جمال ذاتی دارد فقط الله است. نباید جز او را اصالتاً دوست بداریم موحد کامل کسی است که دل تنها در گرو محبت خدا دارد و اگر کس دیگری را دوست دارد در شعاع محبت خدا و بخاطر خدا باشد چون این طبیعی است که وقتی انسان کسی را دوست می دارد این علامه به متعلقاتش هم سرایت می کند. وقتی آدم رفیقی داشت که به او علاقمند بود لباسش و کتابش را هم دوست دارد. خانه اش را هم دوست می دارد. لازمه محبت به خدا این است که آنچه انتساب به خدا دارد از جهتی که منتسب به اوست مورد علاقه قرار گیرد.
«اَلَذینَ امَنوا اَشَدُ حُباً لِله [12] – قُل اِن کُنتُم تُحِبونَ اللهَ فَاتَبِعونی» [13] «کسانی که ایمان می آورند محبتشان به الله بیشتر است-بگو پس اگر الله را دوست دارید پس مرا پیروی کنید»
نصاب توحید
آیا کسی که می خواهد از نظر اسلام، موحد بشود و در جرگه مسلمانان در بیاید در این عالم از مسلمانها و موحدین شهره بشود و در آخرت هم با سعادت در بهشت وارد بشود باید همه مراتب را داشته باشد یا اولین مرتبه هم کافی است؟ و یا حد نصابی دارد؟ آیا تا یک حد حتماً ضرورت دارد. اگر مادون آن شدند پذیرفته نیست و در این عالم جزو مسلمانان به حساب نمی آید و در آخرت هم اهل سعادت ابدی نخواهد بود. کدامیک از اینهاست؟ اگر چنان باشد که انسان در توحید به جمیع مراتب توحیدی که اشاره رفت برسد. افراد بسیار اندکی در طول تاریخ به چنین مقامی رسیده اند از آن طرف هم اگر اولین مرتبه هم کافی باشد یعنی کسی اعتقاد داشته باشد به اینکه واجب الوجود یکی است اما خالقیت، ابوبیت، معبودیت برای دیگران قایل باشد و بگوید آن موجودی که وجودش از خود است «الله» است اما عالم آفریده کسان دیگری هم هست یا نه کسی معتقد شد که آفریننده جهان هم جز الله کسی نیست اما بعد از اینکه خدا جهان را آفرید تدبیر جهان را به بعضی از مخلوقاتش واگذار کرد یا احتیاج به اجازه او هم نبود که واگذار بکند و خود بخود این موجوداتی که بوجود آمده اند به تدبیر جهان پرداختند و کار را از دست خدا گرفتند ما وقتی به قرآن رجوع می کنیم و دقت می کنیم می بینیم موحد از نظر قرآن کس است که هم واجب الوجود را منحصراً به الله بداند و هم خالق را هم رب تکوینی و هم رب تشریعی و هم (اله و معبود) را چون اعتقاد به الوهیت و وحدت در الوهیت در مرتبه اخیر واقع شده است. کافی نیست و باید برسد به اعتقاد به اینکه معبودی هم جز الله نیست پرستش منحصراً به الله است. اینجا حد نصاب توحید است. مادون این مرتبه کافی نیست فوق این مرتبه چطور؟ فوق این مرتبه بسیار خوب است و انسان باید تلاش کند به آن برسد هر قدر در مسیر تکامل پیش برود مراتب توحید کاملتر می شود.
لا اله الا الله
توحید ذاتی- صفاتی- افعالی
این اصطلاحات سه گانه در بین دو طائفه با معانی خاص به کار برده می شود یک اصطلاح از فلاسفه و متکلمان و دیگر اصطلاح ویژه عرفات و معنایی که این دو طایفه از این تعبیرات ارائه می کنند با هم تفاوت دارد.
در اصطلاح متکلمین و فلاسفه توحید ذاتی یعنی اعتقاد به اینکه ذات خداوند متعال یکتاست و شریکی در ذات برای او نیست نه ترکیبی در درون ذاتش وجود دارد و نه خدای دیگری خارج از ذاتش می باشد. یک ذات سبیط و بدون ترکیب از اجزا و اعضاء و همچنین یگانه و بی شریک ماست.
توحید صفاتی:
منظور از توحید صفاتی در اصطلاح فلاسفه و متکلمان آن است که ما صفاتی را که به خداوند متعال نسبت می دهیم چیزی غیر از ذات نیست نه اینکه موجوداتی غیر از ذات باشد که به ذات ملحق می شوند، می چسبند و ذات به آنها اتصاف پیدا می کند آنچانکه در صفات ما مخلوقات چنین است. مثلاً برای اینکه جسمی سیاه به سفیدی متصف شود باید رنگی به آن اضافه شود تا سفید گردد. در صفات نفسانی هم همینطور است. آدمی که غمگین است یک حالت شادی باید به او اضافه شود تا شاد گردد.آدمی که اراده کاری را ندارد باید اراده به ذاتش اضافه شود تا مرید گردد.پس ذاتی است که فاقد اراده می باشد و بُعد اراده به آن زمینه می باشد.
پس خرد نفس یک چیز و اراده چیز دیگری است. نفس انسان بود و اراده نبود بُعد اراده هم تحقق یافت. و نفس با اراده شد. در صفاتی که ما در اجسام و غیر اجسام سراغ داریم همه اینگونه هستند که صفت غیر از ذات است. آیا در ذات خداوند چنین است که ذات خدا یک چیز و علم مثلاً چیز دیگری است؟ که صرف نظر از علم خود ذات فاقد علم است؟ قدرت خدا چیزی است که به ذات اضافه می شود آنگاه می گوییم خدا قادر است. آیا چنین است؟ از بعضی از طائفه اهل تسنن به نام اشاعره نقل شده است که قائلند به اینکه صفات خدا غیر از ذات اوست خدا خود یک حقیقتی است و هفت صفت دارد که قائم به ذات هستند. اما غیر ذات نیستند و همه اینها قدیم اند از این جهت گفته می شود که اشاعره به قدمای ثمانیه (قدیم های هشتگانه) یکی ذات خداست و بقیه هم صفات ذات او. در مقابل این قول غیر صحیح، قول بقیه اهل نظر از مسلمانان چه فلاسفه و چه متکلمان این است که صفات خدا چیزی غیر از ذات خدا نیست یک ذات بسیط برای خدا هست که عقل ما از این ذات و مفاهیم مختلفی را انتزاع می کند و منشاء همه این مفاهیم خود عقل است که با دیدگاه های مختلف و توجه به ذات متعال این مفاهیم را بدست می آورد.
عقل از آن جهت که می بیند خدا فاقد هیچ کمالی نیست. پس می گوید این کمال را هم دارد ولی این کمالی غیر از ذات نیست. مثلاً مفهوم علم را ابتدائاً در خودمان درک می کنیم . آیا ممکن است کسی که این جهان را آفریده تا آگاه باشد؟ جمال است است کسی که علم و آگاهی ندارد جهانی از روی حکمت بیافریند پس می گوییم خدا عالم یا حکیم است این مفاهیم را ابتدائاً از خود بدست می آوریم. منتهی به خدا نسبت می دهیم از جهت اینکه خدا فاقد هیچ کمالی نیست پس منشاء انتزاع این مفاهیم جز ذات مقدس الهی چیز دیگری نمی باشد.
علم چیز دیگری نیست که به خدا متصل باشد یا اضافه بشود یا با خدا اتحاد پیدا کند. فقط ذات بسیط الهی است که عقل این مفاهیم را به آن نسبت می دهد. این معنا را که صفات الهی چیزی غیر از خود ذات نیست در اصطلاح فلاسفه و متکلمان توحید صفاتی گوئیم توحید هنگامی کامل می شود که ما صفاتی که غیر از خود ذات باشد از خدا نفی کنیم.
علم خارج از ذات و علم مغایر با ذات به خدا نسبت ندهیم و الا توحید ناقص است زیرا یک نحو تعدد قایل می شویم یعنی خدا یکی است و یکی هم علم او و یکی هم قدرت او و یکی هم حیات او و غیره
پس معنای توحید صفاتی در اصطلاح فلاسفه و متکلمان آن است که خدای متعال صفاتی زائد بر ذات خود ندارد.
توحید افعالی:
در اصطلاح فلاسفه و متکلمان منظور از توحید افعالی این است که خداوند کارهایی که انجام می دهد نیازی به کمک و یار و یاور ندارد.
در انجام دادن هر کار مستقل و یگانه است در مقابل، برخی از مشرکان و منحرفان قائل بودند که تا چیزها یا کسان دیگر نباشند خدا نمی تواند کاری انجام دهد و حتماً کارهایی که می خواهد انجام دهد باید به کمک دیگران انجام گیرد. (البته فرق است که بگوییم خدا کاری را با اسبابی انجام می دهد اما با اسبابی که خودش می آفریند. یا بگوییم خدا کاری بدون اسباب نمی تواند انجام دهد. این دو مسأله با هم فرق می کنند.) پس منظور از توحید افعالی در اصطلاح معقول و اهل کلام آن است که انجام دادن کارهای الهی نیاز به یاور و کمک خارج از ذات ندارد. اگر کاری به وسیله اسبابی انجام می گیرد آن اسباب را هم خدا می آفریند. و آن را سبب قرار می دهد نه اینکه خدا نیازی داشته باشد به اسبابی که خارج از ذات خود اوست. و ربطی به او ندارد. و باید آن اسباب از جای دیگر فراهم شود. تا او بتواند کارش را انجام دهد چنین نیست کارهای خدا نیازی به غیر او ندارد. اگر کار به گونه ای است که باید از راه سببی انجام بگیرد آن سبب را هم خود او می آفریند و سبب قرار می دهد.
البته توحید افعالی غیر از توحید فعل است (منظور از توحید فعل این است که همه آفریده گان خداوند با هم یک ارتباط وجودی دارند و مجموعاً آنها را به صورت یک واحد بر می گرداند.) یعنی وحدتی بین تمام مراتب وجود، موجود است. با توجه به اینکه مجموع جهان از این دیدگاه یک واحد خواهد بود. پس کاری که از سوی خدا انجام می گیرد. ایجاد همین جهان واحد خواهد بود و در حقیقت خدا یک کار بیشتر ندارد و آن ایجاد جهان است با تمام گستره آن که در ابعاد گوناگون در پهنه زمان گسترده شده است. «وَ ما اَمرُنا اِلا واحِدَه»« فرمان جز یکی بیش نیست » [14]
و همان است که می گوئیم. باش: «کُن» [15] به جهان فرمان می دهیم که باش و به وجود بیا و به وجود می آید افعال مختلف جلوه ها و مظاهر یک فعل هستند.
البته سیر کلام در اهل عرفان غیر از فلاسفه و متکلمان است. فلاسفه در بیان این اصطلاحات از توحید ذاتی شروع می کند و می گویند اول باید معتقد باشیم که ذات خدا یکی است بعد باید معتقد باشیم که صفاتی زائد بر ذات ندارد. و بعد برسیم به اینکه خداوند در افعالش هم احتیاج به یار و یاور ندارد.
ولی عرفاً چون این مطلب را براساس سیر انسانی بیان می کنند اول توحید افعالی را بیان می کنند یعنی نخستین چیزی که برای انسان در سیر و سلوک الی الله کشف می شود توحید افعالی است. و چون کاملتر شد لیاقت می یابد که توحید صفاتی را درک نماید و آخرین مرحله ای که عارف به آن می رسد توحید ذاتی است البته نه به آن اصطلاحی که فلاسفه می گفتند بلکه به اصطلاحی که آینده مطرح خواهیم کرد. منظورشان از توحید افعالی آن است که کسی که روحش صفا یافت می بیند که هر کاری کار خداست فاعل های دیگر ابزاری بیش نیستند چیزی که در پشت پرده اسباب جهان را می چرخاند و هر چیز را در جای خود می آفریند و در جای خودش قرار می دهد دست قدرتمند الهی است و این دست همیشه و در همه جا حاضر است. کوچکترین پدیده ای که در جهان تحقق پیدا کند خدا آن را به وجود می آورد. تمام اسباب مادی و معنوی تنها ابزاری بیش نیستند.
مثل قلمی دست نویسنده ای، نویسنده با قلم می نویسد اما نقش اصلی و اساس را خود نویسنده ایفا می کند قلم ابزاری است در دست او. عرفا معتقدند بعد از اینکه انسان ایمان به خدا پیدا کرد و اطاعت و عبادت او را پیشه خود ساخت نوری از طرف خدا به او افاضه می شود که پدیده های جهان را می بیند و می یابد نه اینکه تنها می داند بلکه می یابد.
در مراحل بعد انسان به جایی می رسد که می بیند هر صفات کمالی اصالتاً از آن خداست یعنی می بیند که جز خدا کسی حقیقتاً علم ندارد. علم های دیگران جلوه ای از علم الهی است سایه ای است از علم او. علم حقیقی از آن خداست. تنها اوست که علم حقیقی دارد. پس توحید در صفات به این معناست که عارف می یابد. که همه صفات و کمال اصالتاً صفت خداست و آنچه در خلق دیده می شود سایه های اضلالی و مظاهری جلوه هایی از آن صفات الهی است.
«اَللهُ نورُ السَماواتِ وَ الاَرض مَثَلُ نورِهِ کَمِشکوه فیها مِصباحُ ....» [16]
[2] بقره 163
[3] فصلت 6
[4] نساء 171
[5] مائده 110
[6] آل عمران 49
[7] حمد آیه 5
[8] مائده 23
[9] ابراهیم 11
[10] آل عمران 175
[11] شعراء آیه 51
[12] بقره آیه165
[13] آل عمران آیه31
[14] قمر 50
[15] انعام 73
[16] نور 35
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
جمله ای امام راحل دارند که می گویند رمز عاشورا را دریابید و بزرگترین رمز
سیدالشهداء است داستان حضرت موسی بسیار رمزی و پر از لطایف است در آیه و
لما جاء موسی لمیقاتنا کلمة حب. وقتی حضرت موسی با یارانش رفت به وعده گاه،
خدا با او تکلم کرد و شاید طمع دیدن خدا هم به خاطر تکلم با او بوده قال
رب انظر ارنی الیک (خودت را نشان می دهی که من نگاهت کنم) قال لن ترانی
(خدا می گوید نه نمی توانی مرا ببینی).چرا خدا با او صحبت کرد؟ فرق دیدن و
صحبت کردن چیست؟یکی از نکات عرفانی که رمز معرفت بشری است در این آیه کریمه
آمده است داستان حضرت موسی خیلی با شکوه و اسرارآمیز است.
مسئله روئیت و کلام هر دو مهم هستند حضرت موسی پیغمبری اولوالعزم هستند
و یک پیغمبر اولوالعزم تقاضا می کند که خدایا خودت را به من نشان بده که
من ترا ببینم تقاضای امر محال از عاقل شایسته نیست.اگر شخص عاقل تقاضای امر
محال کند از سفاهت است پس اگر این معقول نیست چگونه پیغمبر اولوالعزم که
عاقل است تقاضای امر محال دیدن خدا را می کند و پاسخ خیلی عجیب است(لن
ترانی). کلمه لن به اتفاق اهل نظر و آنها که صرف و نحو می دانند نفی برای
ابد است نگفته است لا ترانی یا لم ترانی بلکه گفته است لن ترانی یعنی هرگز
هرگز هرگز نمی توانی ببیینی رمز آیه اینجاست که حضرت حق با صراحت در جواب
موسی می گوید لم ترانی و بلافاصله در ادامه می گوید ولکن انظر الی
الجبل(ولیکن به کوه نگاه کن)حالا نگاه به کوه چه معنی دارد؟این کوه طور،کوه
سیناست در فلسطین اشغالی و حضرت موسی به کوه نگاه کرد فلما تجلی ربه فی
الجبل جعله دکا" و خر موسی صعقا.حضرت حق به کوه تجلی کرد ولکن یک نوع
استثنا و وعده بود،فرمود به کوه نگاه کن و وقتی به کوه نگاه کرد کوه مندک
شد.اینجا به تأویل متوسل می شوییم آن کوه نابود شد و تازه نابود هم که می
شد چه می شد؟کوه را با دینامیت هم می شود منفجر کرد ولی اگر با دینامیت
منفجر شود در آن معرفتی نیست کوه که نشانه صلابت و سختی است مظهر عنانیت و
فرعونیت وجود انسان است عنانیت یعنی من،منی که در مقابل حق گفته می شود
حضرت موسی هم گفت انظر(متکلم وحده)من به تو نگاه می کنم.من مادامی که منم
نمی توانم حق را ببینم.
گفت بر در کیست؟گفت من
گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خانی مقام خام نیست
تا توئی،تو هنوز از تو نرفت
سوختن باید تو را در نار تفت
این شعر دقیقا" شرح این آیه است.آن شخص در زد و وقتی گفت کیست؟گفت برو
هنوز وقتش نشده و رفت و مدتی در آتش سوخت و برگشت و در را کوبید.اینبار گفت
کیستی؟گفت بر در هم توئی پس گفت وارد شو.اگر من باشی در مقابل حق هستی نه
با حق.
گفت اکنون که منی این من درآی
نیست گنجای دو من در یک سرا
آنجا که عنانیت نابود شده و منیت از بین برود خود حق حاصل می شود در
واقع آنجا خود حق به چشم حق،حق را می بیند.آن چشم،چشم موسی است.این سر هم
به معنی بیهوشی به این معنی ظاهری نیست بلکه مقام فناست.هیچ چشمی حق را جز
چشم حق نمی بیند اگر انسانی حق را می بیند با چشم حق است که حق را می بیند
یعنی من دیگر نیستم این چشم من چشم حق است و یعنی حق تعالی چشم انسان می
شود.آنجا که چشم انسان حق بین شد حق را می بیند و در آنجا بود که حضرت موسی
به مقام روئیت رسید و این روئیت در قیامت هم به همین صورت است این اختلافی
که بین عرفا و حکما و اشاعره هست(اشاعره چون هنوز قشری هستند به روئیت
قائلند که انسان با همین چشم سر می بیند)خوب در مادام که انسان در بند
عنانیت است نمی تواند حق را ببیند. فراروی از عنانیت و رها شدن که همان
نوعی از مقام فناست آنجا روئیت حق صورت می گیرد و برای حضرت موسی صورت گرفت
حافظ می گوید:
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گو به میقات بریم
و عارفی بزرگ می گوید:
وقتی حضرت موسی به کوه طور رفت،رفت بسوی آتش که آن آتش نور نار بود ما
نور نار داریم و نار بدون نور(جهنم).نار جهنم نار بدون نور است ولی حضرت
موسی نور نار را دید که نور معنویت بوده است.به موسی گفته می شود که این
نور حق است مشاهده،مشاهده باطنی است نه ظاهری.چشم قلب حضرت کلیم باز می شود
و نور را که می بیند خطاب می رسد کفشهایت را در آور،اینجا وادی مقدس پاکان
است با کفش نباید وارد شوی آیا منظور فقط کفش ظاهری بوده؟خیر بلکه باید
نعلین تن و عنانیت را بکنی.
دین نداری گرت غم بدن است
چون که کابین دین طلاق تن است
خلع نعلین حاصل شد و حضرت رها شد و آزادگی یافت و از تعلقات وارست و به
وادی ایمن رسید،و من دخله کان آمنا.در وادی قدس علی الاطلاق اطلاق ایمنی
است و این یک سلوک بوده و به مقام کلیمی رسید.
خداوند مستقیم با حضرت موسی سخن گفت.حالا سخن گفتن خدا مستقیم چگونه
است و چه معنی می دهد؟ برای اینکه معنی سخن حق را بشناسیم باید بدانیم که
بدون تردید متکلم بودن از صفات خداست چون در قرآن آمده که خداوند با موسی
تکلم کرد خدا وقتی می خواهد سخن بگوید چگونه است؟خدا چند بار با حضرت موسی
تکلم کرده است یکی همین کوه طور بوده است ویکی وقتی که از درخت نغمه توحید
را شنیده(فنودی من تحت الشجرة)اینجا بین عرفا و حکما از سویی و متکلمان از
سویی دیگر بحث است که این کلامی که حضرت موسی از درخت شنیده کلام خدا بوده
یعنی چه؟بسیاری از متکلمان معتزله با همه عقلانیتی که معتزله دارد در اینجا
به نظر بنده به خطا رفته و می گویند آن کلامی که حضرت موسی از درخت شنید
یک صوت الهی بوده که خداوند در این درخت خلق کرده است و به گوش موسی رسیده
است اما من این را نمی پسندم چون اگر کلام خلق صوت باشد در این صورت صفت
متکلم با صفت خالق یک چیز می شود. می دانیم که خدا صفات متعدد با معانی خاص
دارد یعنی اگر متکلم است که متکلم و اگر خالق است به معنی همان خالق است و
متکلم نیست ما وقتی که می نویسیم یا راه می رویم و یا عملی انجام می دهیم
فاعل هستیم اما وقتی سخن می گوییم متکلم هستیم متکلم بودن شما با حرکات و
افعال شما فرق می کند پس سخن گفتن خدا با خالق و بودن یکی نیست و دو چیز
است پس نمی توانیم بگوییم خلق صوت کرده است.خیر خدا حرف زده است.اما حالا
بحث این است که چگونه حرف زد؟برای این که بدانیم سخن گفتن خدا به چه معنی
است و چگونه با موسی سخن گفته باید اول سخن گفتن انسان را آنالیز کنیم
مکانیزم سخن گفتن انسان چیست؟این خیلی مهم است.هیچ تردیدی نیست که متکلم
وقتی می خواهد حرف بزند یک تصور و یک ادراکی دارد این نیست که انسان اول
حرف بزند بعد ادراک کند این سخن نیست.اول یک عقلانیت و انعکاسی در بشر شکل
می گیرد پس آنگاه که ادراک حاصل شد شوقی صورت می گیرد و تصمیم می گیرد به
گفتن واینکه می خواهد این فکر را بروز دهد چه می شود.
انسان بطور طبیعی نفس می کشد و مکانیزم نفس دم و بازدم است یعنی یک نفس
از سینه خارج می شود و دوباره به سینه باز می گردد.بازدم وقتی از حنجره تا
به لب می خواهد برسد این نفس به هر مخرجی از مخارج حلق تا لب که اثبات کند
یک صدایی در می آید درست مثل زخمه هایی است که به تار می زنند که هر زخمه
ای یک صدایی می دهد.حروف حلقوی مثل عین و غین از حلق ادا می شود.(ب) وقتی
است که شفتین یعنی لبها روی هم می آیند پس نفس کشیدن از حلق تا قلب به هر
مخرجی برخورد کند یک صدایی در می آید و 28 یا 32 حرف،حروف و کلمات و جملات
ساخته می شود و با جملات افکار و تصوراتی که در ذهن شما نقش بسته بیان می
شود و این سخن گفتن است که چقدر ظریف است و اقتصادی و مخارجی ندارد.شما با
نفس کشیدن حروف می سازید و با حروف کلمه و با کلمه هم جمله می سازید و این
اعجاز خداوند و بداعت او در انسان است و با این حروف محدود می توان بصورت
نامحدود سخن گفت کلمات محدود هستند ولی اگر عمری طولانی داشته باشیم می
توانیم بی نهایت جمله بگوییم و سخن بگوییم و این باز از اعجاز بشر است که
با کلمات محدود معانی نامحدود می تواند ایجاد کند حالا صحبت خداوند چگونه
است؟این همان وحی است.
ما همین مکانیزم صحبت انسان را می توانیم به شکل معنوی در مورد خداوند
در نظر بگیریم خداوند در مقام ذات و مکمن علم خودش که مخزن غیب است می
خواهد علم مطلق به ظهور برسد همانطور که تصور و ادراک من به زبان آمد از
طریق حروف،این از مکمن غیب حق تبارک و تعالی این ادراک ربانی تنزل می
کند،بدون تجافی می آید پایین در یک انسان کامل که حالا یا موسی باشد یا
حضرت ختمی مرتبت که این همان وحی است. در یک انسان کامل تنزل می کند که از
مخزن غیب حق این ادراک ربانی و الهی صورت می گیرد علم حق در عقل کامل یک
انسان کامل تنزل می کند.از عقلانیت یک انسان کامل تنزل می یابد و می آید به
حس مشترکه و متخیله اش و می آید به زبان و با همان حروفی که صحبت کند می
آید به زبان.مستقیما" از مخزن غیب حق تبارک و تعالی که علم مطلق است به علم
کامل یک انسان کامل می آید که ارتباط دارد به حق تعالی و وصل است به حق
یعنی باطن غیبی انسان کامل به غیب حق وصل است،وصل است یعنی اتصال معنوی
دارد.می آید در عقل انسان کامل و از عقل انسان کامل به سایر ادراکاتش می
آید از مقام خیال تا حس مشترک و بعد می آید به حس زبان و گوش و بصورت
جملاتی در می آید که آن پیغمبر یا ولی تکلم می کند.کلم الله موسی تکلیما
یعنی به همین صورت بر قلب موسی آمد و حضرت موسی سخن گفت و همین جریان در
حضرت ختمی مرتبت بود با این تفاوت که موسی عبری و حضرت ختمی مرتبت عربی سخن
گفت.همین جریان از مخزن غیب می آید به باطن و وقتی به زبان آمد عین کلام
خداست و مجاز و استعاره نیست.
گرچه قران از لب پیغمبر است
هر که گوید حق نگفت او کافر است
این عین کلام خداست یعنی اگر خدا بخواهد حرف بزند به زبان حضرت ختمی
مرتبت سخن می گوید یعنی زبان حضرت ختمی مرتبت سخن می گوید یعنی زبان حضرت
ختمی مرتبت زبان خداست.لسانه لسان الله همچنانکه یده یدالله و وجه هو وجه
الله و عینه عین الله و چنانچه در مورد امام حسین است ثاره،ثارالله
(خونش،خون خداست)اینجا هم زبان حضرت ختمی مرتبت و ولی خدا زبان خداست یعنی
زبان خدا با ما سخن می گوید بدون شائبه،مجاز و استعاره.
مجری:بعضی می گویند وحی اگرچه از طرف خداست ولی این آمیخته می شود به ذهن و زبان پیغمبر لذا ما وحی خالص نداریم
دکتر دینانی:ذهن پیغمبر وصل به حق است و زبان پیغمبر در این حال زبان
خداست.بشر هست اما بشری که از زبان حق سخن می گوید زبان پیغمبر در این حال
زبان خداست و اصلا" خداوند به همین زبان بشر سخن می گوید،راز اینکه خداوند
پیغمبر را بالا می برد و دست و گوش و زبان او می شود و از خود می داند همین
است که از زبان او سخن بگوید.تعابیر دیگری هم در قران هست که دست و گوش و
اعضای بدن انسان حرف می زنند.وحی خداوند کلام خداوند است.
نکات رمزی این آیه این بود که:
حضرت موسی در تکلم با خدا از او خواست که کوه عنانیتش از بین برود و به
چشم خود خدا به او نگاه کند و اینکه می گوییم عرفان ما ریشه در قرآن دارد
از همین جاها سرچشمه می گیرد.انسانی که به فنا فی الله می رسد خودش می
تواند جایگاهی شود برای انسانهای دیگر که به فنا فی الله برسند.
حلت بفنائک که جایگاه هر انسانی نیست.زمانی است که انسان کوه عنانیتش
خرد شود و این مقام ولی خداست جناب گنابادی در بیان السعادة در ذیل آیه (یا
ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة ومرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی
جنتی) می نویسد: اینکه می گوید بیا،وقتی خدا دید که طرف همه اش خدایی شد و
شیدای اوست خودش می آید دنبال او و او را می برد و ایشان می گوید در روز
عاشورا در زمین و زمان همین صدا طنین انداز بود لذا با صراحت می گوید این
آیه در شأن امام حسین تفسیر شده است.حال دو مقام در اینجا ذکر است فادخلی
فی عبادی،و ادخلی جنتی.این دو مقام در سیر الی الله چه معنی دارند؟
دکتر دینانی: این یک استعاره و مجاز نبوده بلکه یک حقیقت بوده که ما
ولایت کلیه را که جنبه یل رب است و سایه حق و ظهور تام و تجلی کامل حق است
علت غایی آفرینش می دانیم.در حال مراجعت یک ولی کامل به حق یعنی جهان در
این بازگشت بسوی حق برمی گردد و اگر آن بازگشت نباشد هیچ بازگشتی نخواهد
بود و درهاویه جهنم جهان باقی خواهد بود.انسان اگر به نور حق برنگردد در
هاویه جهنم است و این رجعت است(برگشتن به نور حق)منتها این چشم باطن می
خواهد نه چشم ظاهر.به نظر من تفسیرش،تفسیر واقعی است که تفسیر می کند
بازگشت همه جهان به حق است.در یکی از جنگها حضرت ختمی مرتبت حمزه بدون زره
به میدان رفت یکی گفت زره ات را بپوش گفت نمی خواهد گفتند مگر نشنیده ای
آیه و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکة با دست خودتان خود را به هلاکت
نیندازید و حمزه پاسخ داد این هلاکت نیست مولانا می گوید:
آنکه مردن پیش او شد تهلکة
امر لا تلقوا بگیرد او بدست
اما آنکه مردن پیش او شد فتح باب
ثار او آید مر او را در خطاب
یعنی آنکه مردن در راه حق را هلاکت می گیرد به این آیه لا تلقوا تمسک
می جوید اما آنکسی که مردن در راه حق را باز شدن درهای جنت می داند آنوقت
به آیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی تمسک می جوید و این ثار او دقیقا" در
مورد امام حسین مطرح بود و آن آیه فاد خلی فی عبادی وادخلی جنتی یعنی در
زمره بندگان،یعنی در بند او بودن و بنده کسی است که در بند او باشد و گسستن
از هر بند دیگر.
مقام عبودیت یعنی گسست و آزادی از غیر،که مقام بسیار بالایی است کنه
عبودیت و ربوبیت یعنی رسیدن به حق و رهایی از غیر حق،فادخلی فی عبادی یعنی
مقام رهایی از غیر حق.درفادخلی جنتی این جنت،جنت خاصی است جنت هم دارای
مراتب مختلف است یک گروهی از جنت حورالعین،عسل مصفا و مرغ بریان می خواهند
شیخ اجل می گوید:
گر مخیر بکنم من به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
ما به وصل دوست خوشحالیم و همه نعمتها برای شما،در سوره واقعه تمام
نعمتهای بهشت ذکر می شود و در پایان رضوان الله یعنی خرسندی حق را می گوید و
خرسندی حق همان فادحلی جنتی است و بالاترین مقام است که ولی خدا و انسانی
فداکار است در راه حق به آن می رسد.آنچه برای شهید اتفاق می افتد مخصوصا"
شهدای کربلا یا هر کسی که شهید عشق می شود در بهشت عبودیت از غیر حق آزاد
می گردد.
مرحوم گنابادی می گوید:بین جنت عبودیت و ربوبیت اینجا خلعتی حاضر است
که شهادت است تفاوت شهید عشق و شهید میدان در این است که شهید میدان را
بسوی خدا می برند ولی شهید عشق را خدا می آید و می برد.ولی کامل خدا
انسانها را به حق دعوت می کند اما نمی آیند و این برای او زجر بزرگی
است.کلمه حق دو نوع است:حق به معنای ظاهری که مثلا" حق با فلانی است و
نباید ضایع شود و حق باطنی و واقعی که حق تبارک و تعالی است و کسی که به حق
پایبند است غیر او را نمی پسندد و غیر او برایش جهنم و عذاب است.امام حسین
حقانی است.چرا شهید را شهید می گوییم چونکه حق را می بیند.شهادت یعنی
مشاهده حق.کسی که حق را مشاهده کند شهید است و اگر حق را ندید هزار بار هم
کشته شود شهید نیست.
برگرفنه از سخنرانی های استاد ابراهیم دینانی
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
«ما خَلَقتُ الجِنَّ وَ الإنسَ اِلاّ لِیَعبُدونِ» [1]
من نیافریده ام جن و انسان را مگر برای اینکه مرا بندگی و عبادت کنند.
هدف از خلقت انسان، بندگی اوست. عبادتی که به عنوان هدف آفرینش از انسان خواسته شده، عبادت اختیاری اوست. خداوند راهِ این بندگی کردن را به انسان می نمایاند، ولی او را مجبور نمی سازد تا بدون میل و اختیار خویش در مسیر عبودیت قرار گیرد.
خدای متعال به اراده تشریعی خود که منافاتی با اختیار بشر ندارد، خواسته است تا جن و انس فقط بنده او باشند و همین را وسیله امتحان ایشان قرار داده است. و امتحان وقتی صحیح است که حریت و آزادی برای انسان ها در افعال اختیاریشان وجود داشته باشد و راه هم برای معصیت باز باشد. پس به طور کلی هر چند هدف از خلقت انسانها، این بوده که اختیاراً در مسیر بندگی قرار گیرند، اما بندگی کردن یا بندگی نکردن انسانها، تأثیری در این هدف ندارد. زیرا مسئله فقط چنین تشریعی دارد و به هیچ وجه تکوینی نیست.
اساس و پایۀ عبادت، معرفتِ خدا است. امام رضا علیه السلام می فرمایند:
اَوَّلُ عِبادَهِ اللهِ مَعرِفَتُه [2]
اساس و پایه بندگی خدا شناخت اوست.
معرفتِ خدا اصل و ریشۀ همه عبادات است، این خداست که معرفتی را به بنده ای از بندگانِ خود اعطا می کند و در رأس این معرفتها، معرفتِ خود خداست که تحقق معرفت به اختیار ما بستگی ندارد. انسان پس از حصول معرفت، دو حالتِ قلبی و روحی نسبت به آن می تواند داشته باشد؛ یا از جان و دل تسلیم آن حقیقتِ شناخته شده گردد و آن را بپذیرد، و یا با اینکه شناخته از تسلیم نسبت به آن شانه خالی کند. و چه بسیارند کسانی که در مواجهه با حقایق زیادی، راه دوم را بر می گزینند. اینجاست که چنین انسانی شایستگی مؤاخده و مذمتّ پیدا می کند. اما در اصلِ حصول معرفت، کسی که نسبت به آن بی نصیب مانده شایستۀ مذمت نیست. چون عارف شدن یا نشدنش، به اختیار خودش نبوده است.
روایات هم این مطلب را تأیید و تأکید کرده اند که حق خدا بر انسان ها این است که وقتی معرفت را نصیبشان کرد، رد نکنند و آن را بپذیرند. و در خصوصِ معرفت الله امام صادق علیه السلام چنین فرموده اند:
اِنَّ اَفضَلَ الفرائضِ وَ اَوجَبَها عَلَی الاِنسانِ مَعرِفَهُ الرَّبِ وَ الاقرارُ لَهُ بِالعُبُودِیَهَّ [3]
همانا با فضیلت ترین و ضروری ترین واجبات بر انسان، معرفت پروردگار و اقرار به بندگیِ اوست.
ایمان هم پایه ی معرفت
با توجه به آنچه درباره معرفت گفتیم می توانیم «ایمان» را مساوی همان معرفت بدانیم زیرا ایمان همان تسلیم قلبی است که فعل اختیاری انسانِ مؤمن می باشد که این خود عمل قلب است و منشأ سایر اعمال انسان که به جوارح او بر می گردد.
از امام صادق علیه السلام می فرمایند:
«اَلایمانُ عَمَلً کلَّهُ وَ القَولُ بَعضَ ذلِکَ العَمَلِ»: ایمان همه اش عمل است وسخن گفتن هم یکی از آن اعمال است. [4]
رأس ایمان همان معرفتی است که فعل قلبی انسان می باشد. چنین معرفتی صرفاً اطلاع داشتن از حقایقی مانند توحید و نبوت نیست، بلکه این معرفت از مقولۀ «باور» و «اعتقاد» است. اعتقاد یعنی عقود و پیوند قلبی با یک حقیقت. و مؤمن به کسی که فقط اطلاع دارد خدایی یا پیامبری هست اطلاق نمی شود، بلکه باید به همه وجود (و در رأس آن با قلب خود) تسلیم این واقعیت بشود و نسبت به آن حالت اقرار و رضا داشته باشد. و همین حالت تفاوت بین اسلام و ایمان است. در قرآن کریم چنین می خوانیم:
«قالتِ الاَعرابُ آمَنَّا قُل لَم تُؤمِنوُا وَلکِن قوُلُوا اَسلَمنا وَلماَ یَدخُلِ الایمانُ فی قُلُوبِکُم.» [5]
اعراب گفتند: ایمان آورده ایم (ای پیامبر) بگو: ایمان نیاورده اید. ولکن بگویید اسلام آورده ایم. و هنوز ایمان در قلبهای شما وارد نشده است.
معرفت امام، تنها راه بندگی خدا
پس از معرفت خدا تنها راه نجات تسلیم شدن به پیامبران و حجج الهیه است که برگزیدگان پروردگار هستند و خداوند آنها را «خلیفۀ» خود در زمین نامیده است.
شأن خلیفه الله را هیچکس نمی تواند نادیده بگیرد و بگوید من می خواهم بنده خدا باشم اما به خلیفه او که تنها باب بندگی اوست، کاری نداشته باشم، چنین چیزی نمی شود. چون انکارِ خلیفه و تسلیم نشدن به او، در حقیقت انکارِ خداوند و ربوبیت او است.
آنچه خدا خواسته در درجه اول پذیرفتن شأنِ الهیِ برگزیدگانش و سپس اخذ دستوراتِ الهی از طریق ایشان است. اقرار به نبوت یا امامتِ ایشان در رأس همه واجبات قرار دارد و در صدرِ رضای الهی واقع است و لذا شخص مؤمن و خدا باور، هر دو وظیفه را نسبت به این برگزیدگان الهی دارد؛ هم پذیرفتنِ خود آنها و تسلیم به مقام و منصب الهی ایشان و هم پذیرفتن آنچه از طریق ایشان اظهار می شود. خداوند متعال اهل بیت علیه السلام را برتر از همه مخلوقات قرار داده و تنها راهِ تقرب به سوی خود را، معرفت این ذوات مقدسه قرار داده است. و معرفت ایشان، عبارت است از اینکه وقتی فضیلت و مقامِ آنها برای انسان روشن گردید، واجب است که شخص تسلیم کامل و اقرار محض نسبت به آنچه خدا به آنها عنایت کرده، داشته باشد. و هر قدر انسان در این مسیر با یقین و ثباتِ بیشتری قدم بردارد، نزد پروردگار محترمتر و دارای مقام و منزلتِ والاتری خواهد بود؛ تا آن حد که حتی انبیای عظام و برگزیدگان از امتهای پیشین هم اگر به مقام نبوت و رسالت نایل شده اند، از برکتِ همین معرفت و ارادت به اهل بیت علیه السلام بوده است. امام صادق علیه السلام می فرماید:
ما نُبِیءَ نَبِیٌّ قَطًّ اِلاّ بِمَعرِفَهِ حَقِنا وَ بِفَضلِنا عَلی مَن سِوانا [6]
هیچ پیامبری به نبوت نرسید مگر از طریق معرفت نسبت به حق ما و برتری دادنِ ما بر غیر ما.
هیچ عملی بدون معرفت و محبت اهل بیت علیه السلام برای انسان فایده ندارد
اسلام بدون ایمان، یک صورت ظاهر بیش نیست. و عمل در صورتی واقعاً عبادت خداست که برخاسته و منشأ گرفته از باور قلبی و تسلیم شخص نسبت به پروردگار متعال باشد. و آنچنانکه در احادیث تعبیر شده مؤمن کسی است که عمل او نشان دهنده یقین و باور قلبی اش باشد. ارزش در حقیقت مربوط به همان یقین قلبی است. اما وقتی چنین باور و یقینی در کار نباشد، عمل یک صورت ظاهری بدون محتواست و هیچ ارزشی ندارد. با این ترتیب ممکن است شخص مسلمان باشد و آثار فقهی اسلام بر او مترتب گردد، اما در واقع گمراه باشد. زیرا هدایت، به تحقق ایمان، محقق می شود نه اسلامِ بدونِ ایمان.
آنچه خدا می خواهد این است که اعمال انسانها تحتِ هدایت و راهنمایی کسانی باشد که او خود ایشان را به عنوان ولی و سرپرست و صاحب اختیار مؤمنان قرار داده است. و انسان ها وقتی ولایتِ ایشان را پذیرفتند، باید همه کارهای خود را بدون استثنا تحتِ ولایت و سرپرستی آنها قرار دهند. هیچ کاری در این مسئله استثنا نشده است. چه اعمال جوارحی و چه افعال قلبی و چه افکار انسان، همه و همه باید زیر چتر ولایت و هدایت اهل بیت علیه السلام قرار گیرد. و تنها در این حالت است که می توان گفت شخص بنده خداست. اگر فقط در مسائلی که خودش می پسندد به ائمه علیه السلام رجوع کند و در آنچه نمی پسندد به میل و تشخیص خود عمل نماید. او فقط بنده خدا نیست بلکه در بندگی، خود را و رأی و تشخیص خود را شریک خدا قرار داده است و لذا مؤمن نیست و ثوابها و پاداش هایی که به مؤمنان وعده داده شده شامل حالِ او را نمی گردد.
امام صادق علیه السلام می فرمایند: نَحنُ الذَّینَ فَرَضَ اللهُ طاعَتَنا لایَسَمعُ الّناسُ اِلاّ مَعرِفَتَنا وَلا یُعذَرُ النَّاسُ بِجَهالَتِنا، مَن عَرفَنا کانَ مؤُمِناً وَ مَن اَنکرَنا کانَ کافِراً. وَ مَن لَم یَعرِفنا وَ لَم یُنکِرنا، کانَ ضالاً حَتی یَرجِعَ اِلَی الُهدَی الَّذیِ افتَرَضَ اللهُ عَلَیهِ مِن طاعَتِناَ الواجِبَهِ فَاِن یَمُت عَلی ضَلالِتهِ، یَفعَلُ اللهُ بِهِ ما یَشاءُ [7]
ما آن کسانی هستیم که خدا اطاعت از ما واجب فرموده، مردم راهی جز معرفت ما ندارند و به خاطر نشناختنِ ما معذور نیستند. هر کس معرفتِ ما را داشته باشد، مؤمن، و هر که ما را انکار نماید، کافر است. وکسی که نه اقرار به معرفت ما دارد و نه انکار می کند، گمراه است، مگر اینکه به سوی هدایتی که خدا بر او واجب فرموده از اطاعت ما، بازگردد. پس اگر بر همان گمراهی اش بمیرد، خدا هر گونه که بخواهد با او رفتار می کند.
معرفتِ امام عبارت است از پذیرفتن و تسلیم به ایشان پس از شناختِ حقّ امام علیه السلام. و لذا معرفت در مقابل انکار قرار می گیرد. و اگر گاهی به «شناخت» ترجمه می شود، باید توجه کرد که منظور از آن صِرفِ اطلاع و دانستن حق امام علیه السلام نیست، بلکه پذیرفتن قلبی و تسلیم نسبت به آن است که به «باور» و «اعتقاد» تعبیر می شود و امام شناس یعنی کسی که امام علیه السلام را به امامت قبول دارد و تسلیم ایشان است، انکار امام علیه السلام هم فرعِ بر دانستنِ حق ایشان است.
عصاره دین: معرفت امام عصر ارواحنا له الفداء
دینداری فقط و فقط به معرفت امام علیه السلام محققّ می شود، به طوری که اگر کسی امام شناس باشد در واقع خداشناس و پیغمبرشناس هم هست، و با وجودِ معرفت امام علیه السلام عمل نکردن به احکام فرعیه، ضرر به اصلِ وجود دین نمی زند. و در مقابل اگر کسی امام شناس نباشد، در حقیقت توحید و نبوت را هم نپذیرفته و چنین کسی از نظر کتاب و سنت، «بیدین» شناخته می شود.
از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم نقل کرده اند:
مَن ماتَ وَ لَم یَعرِف اِمامَ زَمانِهِ، ماتَ میتَهٌ جاهِلیَّهً [8]
هر کس بمیرد در حالی که امام زمان خود را نشناخته است، به مرگِ جاهلی از دنیا رفته است.
مرگ جاهلی یعنی مردنِ بدون شناخت خدا و رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم و کسی که به معرفت امام زمان خود نایل نشده، در واقع از گمراهیِ زمان جاهلیت که خدا و پیغمبر را نمی شناختند، خارج نشده است. بنابراین، معرفت خدا و رسول، اگر به معرفتِ امام زمان علیه السلام منتهی نشود، به حال انسان فایده ای نخواهد داشت و او را دیندار نمی کند.
درباره حدیث فوق، شخصی از امام صادق علیه السلام سئوال می کند: «جاهلیَّهً جَلهاءَ اَو جاهِلیَّهً لایَعرِفُ اِمامَه؟»: منظور از جاهلیت، جهل مطلق و نسبت به همه چیز است یا فقط نشناختن امام است؟ حضرت در پاسخ می فرمایند:
جاهِلیَّهَ کُفرٍ وَ نِفاقٍ وَ ضَلالٍ [9]
منظور جاهلیت کفر و نفاق و گمراهی است.
در حقیقت، با نشناختن و تسلیم امام زمان ارواحنا له الفداء نشدن، انسان همه چیز را از دست می دهد. همه کارهای خوب و اعمال نیک، در صورت معرفت امام زمان ارواحنا له الفداء برای انسان سعادت آور می باشد و در غیر این صورت هیچگونه دستگیری از شخص نمی کند.
حقیقتِ دین خلاصه می شود در معرفتِ آن حضرت و بیش از همه آنچه از طریق نماز و روزه و حج و سایر عبادات خدا عبادت می شود، از طریقِ معرفت امام زمان ارواحنا له الفداء این بندگی کردن صورت می پذیرد. نفسِ اعتقاد به امامتِ ایشان و رجوع و تسلیم به ایشان، بالاترین بندگِی خدا و روحِ همه اعمالِ عبادی به حساب می آید و خداوند بیش از هر چیز به همین اعتقاد و قبول ولایت، عبادت می شود.
وجود مقدس ولی عصر ارواحنا له الفداء و معرفت به ایشان، همان دینی است که خدای متعال از ما خواسته و به وسیله پیامبرش بر ما نازل فرموده است. و این فراز به رساترین تعبیری «موضوعیت» داشتنِ معرفت امام زمان ارواحنا له الفداء را می رساند.
معرفت امام عصر ارواحنا له الفداء در زمـــان غیبت
خدای متعال برای هدایت انسان ها، اهل بیت پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم را معرفی کرد تا مردم با مراجعه به ایشان، از گمراهی نجات یافته و به سعادت ابدی برسند. و این بزرگترین نعمت خدا بر انسان ها بوده است. زیرا همچنان که ملاحظه شد تنها وسیله هدایت، همین چهارده معصوم علیه السلام هستند.
امت اسلام این افتخار را پیدا کردند که با سیزده نفر از این بزرگواران زندگی کنند و از محضرِ آنها استفاده ببرند. البته از امکانِ استفاده ای که برای امت بود، متأسفانه تعداد بسیار بسیار اندکی استفاده صحیح کردند، ولی به هر حال خداوند نعمت حضور ایشان را تا قبل از آخرین امام علیه السلام از مردم سلب نکرد.
امام باقر علیه السلام می فرمایند:
اِذا غَضِبَ اللهُ تَبارَکَ وَ تَعالی عَلی خَلقِهِ، نَحّانا عَن جِوارِهِم. [10]
وقتی خدای متعال بر آفریده های خود (مردم) غضب نمایند، ما (اهل بیت) را از مجاورتِ با آنها دور می کند.
آری؛ در اختیار مردم قرار دادنِ امامان برای رجوع سهل و ساده آنها به ایشان، از مصادیق فضل خداست، و دور کردنِ امام از دسترسیِ عادیِ مردم به ایشان، طبق عدل الهی است. و آن فضل، بر این عدم مقدم بوده است؛ ولی غضبِ خدا سبب عدول از فضل به عدل گردید و این غضب هم نتیجه نافرمانی و معصیت خود مسلمانان است.
پس محرومیت مردم از استفاده عادی بردن از امام زمان ارواحنا له الفداء در زمان غیبت، از بزرگترین محرومیت هایی است که هیچ چیز جای آن را در زندگی نمی گیرد. و ما از این بابت نه خُرسند و خوشحال بلکه ناراضی و ناراحت هستیم؛ اما نه ناخشنودی و نارضایتی از خداوند که عادل بودنِ خدا جای ناراحتی و ناخرسندی ندارد – بلکه از خود و گناهِ خود و مردمانِ دیگری که سبب این غضب الهی را فراهم کرده اند، ناخرسندیم، بخصوص که می دانیم، خداوند با غیبت امام علیه السلام امت را امتحان می کند و بسیاری از مسلمانان و حتی امام شناسها در این امتحان سرافکنده و شکست خورده بر می گردند.
«امتحان» یکی از حکمت هایی است که بنابر دلایل نقلی، در امر غیبت امام زمان ارواحنا له الفداء وجود داشته است؛ امتحانی که بسیاری از امت اسلام، موفقیتی در آن پیدا نمی کنند. امام کاظم علیه السلام می فرمایند:
اِنَّهُ لابُدَّ لِصاحبِ هذَا الاَمرِ مِن غَیبهٍ حَتیّ یَرجَعَ عَن هذاَ الاَّمرِ مَن کانَ یَقوُلُ بِهِ. اِنَّما هِیَ مِحنَهٌ مِنَ اللهِ عَّزَوَجَلَّ امتَحَنَ بِها خَلقَهُ [11]
صاحب این امر (ولایت و امامت) غیبتی دارد که (در آن) معتقدان به امامت (هم) از اعتقاد خود بر می گردند. این مسئله (غیبت) چیزی نیست جز امتحانی از جانبِ خدا که خلق خود را به وسیله آن می آزماید.
همانطور که گذشت مهمترین خطری که در زمان غیبت امام عصر ارواحنا له الفداء ما را تهدید می کند، خطر از دست رفتن اعتقادات صحیح و بی دین شدن است و به همین جهت بیشترین توصیه ها و تأکیدها در خصوص زمان غیبت بر مراقبت از دین شده است. امام کاظم علیه السلام می فرمایند:
اِذا فُقِدَ الخامِسُ مِن وُلدِ السّابعِ، فَاللهَ اللهَ فی اَدیانِکُم لایُزیلَنَکُم عَنها اَحَدٌ [12]
وقتی پنجمین فرزند از فرزندانِ امام هفتم غایب گردید، در مورد دین خود بسیار مراقب باشید و خدا را در حفظِ آن فراموش نکنید تا مبادا کسی شما را از دینتان جدا کند.
حفظ دین در زمان غیبت کار ساده نیست و به صرف اینکه انسان تصمیم قلبی بر انجام آن بگیرد، محقق نمی شود. هر چیزی برای محقق شدن راهِ خاصی دارد که باید از آن راه وارد شد و کسی که از راهش وارد نشود، نباید انتظارِ حصولِ آن را داشته باشد. حفظ دین هم باید از راهش باشد.
[2] توحید صدوق، باب التوحید و نفی التشبیه، ح 2
[3] بحار ج 36 ص 407
[4] اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب فی أن الایمان مبثوث لجوارح البدن کلها، ح 1
[5] حجرات / 14
[6] بحار ج 26 ص 281
[7] اصول کافی، کتاب الحجه، باب فرض طاعه الائمه، ح 11
[8] ینابیع الموده قندوزی، باب 29، ص 137 چاپ حیدریه نجف و ص 117 چاپ اسلامبول
[9] اصول کافی، کتاب الحجه، باب من مات و لیس له امام ...، ح 3
[10] اصول کافی، کتاب الحجه، باب فی الغیبه، ح 31
[11] اصول کافی، کتاب الحجه، باب فی الغیبه، ح 2
[12] اصول کافی، کتاب الحجیه، باب فی الغیبه، ح 2
منبع : سایت منتظر
خرید بک لینک
وجه خداوند در واقع نوعی عنایت است و همه موجودات شئونات حق هستند اما این
عنایت در یک وجودی به نام انسان کامل متعین شد و آنچه خدا به ما می دهد از
مجرای انسان کامل می دهد محی الدین رابطه خدا با انسان کامل را رابطه چشم
با مردمک می داند و خود محی الدین و ملاصدرا انسان کامل را وجه الله می
دانند. انسان کامل چون عاری از موانع است وجه الله را کامل منعکس می کند
حالا رابطه انسان کامل با وجه الله چیست؟
در واقع وجه الله الاعظم همان انسان کامل است حق تعالی خودش یکی است و
یک وجه هم بیشتر نیست اگر خداوند واحد است وجه خداوند هم واحد است وجه که
همان صورت است همه حقیقت را یکی نشان می دهد و وجه خداوند باید حقیقت حق را
نشان بدهد یعنی همه اسماء و صفات، همه آنچه که در حق است و غیر متناهی
است، همه صفات عموما” وجه حق است و تنها موجودی که می تواند همه صفات و
اسماء حق را منعکس کند انسان کامل است چون جامع است و نسخۀ اسرار است و
فهرست عالم هستی است،هم ملک است هم ملکوت، هم دریاست و هم صحرا، هم آسمانی و
هم زمینی، هم قهرو لطف هم غضب و شهوت هم رحمت، هم عقل و هم جهل و به همین
دلیل است که متعلم به تعلیم الهی است قرآن همه اش معجزه است ولی اگر هیچ
آیه ای جز این نبود من به راحتی می توانستم ایمان بیاورم به معجزه بودن
قرآن. ( وکلم آدم السماء کلا ) تنها موجودی که خداوند همه اسماء را به او
آموخت. اسماء که الفاظ نیستند اسماء همان شئون حق هستند اسماء حق همان صفات
حق هستند همه حقایق عالم است که خدا به انسان همه را آموخت ولی به فرشتگان
آموخته نشد. بعد از ۲۵۰۰ سال به پیروی از ارسطو که گفته می شود انسان
حیوان ناطق است و ناطق را فصل مقوم انسان می گوئیم شایع می شود و گفته می
شد انسان موجودی است که متعلم به تعلیم اسماء الهی است این فصل ممیز انسان
است انسان وجه کامل حق است و دو قوس صعود و نزول دایره هستی را درمی نوردد و
پیوستگی ملک و ملکوت در انسان تحقق پیدا می کند یعنی انسان دایره هستی را
درمی نوردد.
اگر بخواهیم هستی را به دایره هندسی ترسیم کنیم هندسه علم اندازه و
کمیات است و اگر هستی را به شکل هندسی ترسیم کنیم به شکل دایره ترسیم می
کنیم، دایره از یک نقطه شروع می شود و یک فرود و فرازی انجام می شود که
دایره ترسیم شود و این نقطۀ شروع ازل است و حرکت می کند و نزول پیدا می
کند. از وحدت به کثرت آمدن پائین آمدن و نزول است و این پائین جهتی نیست و
این نزول یک نیمدایره تشکیل می شود تا می رسد به مرکز کثرت و به قول
ملاصدرا هیولای اولی است که قابلیت محض است و فعلیت ندارد و فقط قابلیت است
به قابلیت محض که رسید دومرتبه از این قابلیت یک حرکتی شروع می شود از
کثرت محض که مرکز کثرت است به وحدت و در یک نیمدایرۀ دیگر می رسد به نقطه
ای که آغاز ازل باشد این دو نیمدایره نزول و صعود دایرۀ وجود انسان است و
تمام کثرات در این دایره مندرج است و این دایره وجه حق است و همه چیز در
این دایره هستی که وجه الله است منعکس است و این انسان کامل است و مصادیق
آن اولیاء و انبیاء می باشند و حضرت ختمی مرتبت مظهر کامل این دایره هستی
است.
دو سر خط حلقۀ هستی
به حقیقت به هم تو پیوستی
رسیدن به حق از طریق انسان کامل میسر است هیچ وقت و هیچ کس بدون اتصال
به انسان کامل امکان ندارد به حق برسد و این اتصال هم اتصال لفظی نیست
باید یک نوع اتصالی با انسان کامل پیدا کنی تا بتوانی دایره هستی را
درنوردی و به حق تعالی برسی بنابراین این که ما اولیاء را شفیع قرار می
دهیم حق داریم. اصلا” بدون اتصال به انسان کامل راهی برای رسیدن به حقیقت
نیست سر رسالت و ضرورت وجود انبیاء هم همین است یعنی یک انسان کاملی است که
همه انسانها باید از این مسیر انسان کامل عبور کنند تا این دایره هستی که
دو قوس نزول و صعود است درنوردند و این همان چیزی است که وجه الله گویند و
وجه الله الاعظم یعنی وجود انسان کامل.
استاد محی الدین هم رابطه ما با حق را که عنایت است بهترین عنایت را
همین حقیقت محمدیه می داند و بهترین تحفه ای که به بشریت ارزانی داشت وجود
حضرت ختمی مرتبت است و تنها ارتباط ما با عالم غیب انسان کامل است و حلقه
اتصال ما با خداوند انسان کامل است اگر ما ارتباط خدا با عالم غیر از خدا
را حصر کنیم آنجا بحث قیاس منطقی چه می شود و ما داریم که نتیجه قیاس در
مقدماتش است که معتزله این قیاس را یک استلزام عقلی یعنی ضرورت علی و
معلولی قائلند اما اشاعره می گویند ضرورت عقلی وجود ندارد و آن پی در پی
است که ما استلزام می دانیم اما شما فرمودید که جامع عرفا و حکمای ما
قائلند به اینکه نسبت نتیجه به مقدمه قیاسی علل معد است نه تامه یعنی نفس
ناطقه ما می تواند استعداد و آمادگی را کسب کند تا عقل فعال از عالم غیب آن
صورتهای علمی را افاضه کند. از این زاویه خیلی زیبا بحث فنا فی الله و
بقابالله را روشن کردید که هم مبنای عقلی دارد و شهودی و هم در آیات و
روایات شما وقتی حصر کردید همه اینها را در انسان کامل تکلیف اینها چه می
شود؟
همه اینها در انسان کامل معنی پیدا می کند برهان را انسان اقامه می کند
و حیوان و حتی فرشته برهان ندارد و کشف منطق و موازین عقلی از انسان است و
عصارۀ همه قوائد منطقی، برهان است آن هم شکل اول و شرایط شکل اول برهان که
اشکال چهارگانه برهان دارد و شکل اول عصارۀ منطق است که شرایطش ایجاب صغری
و کلیت کبری و…. پس برهان را انسان اقامه می کند وقتی شما صغری و کبری را
به درستی تشکیل دادی نتیجه می گیرد وقتی در صغری می گوئی عالم متغیرات و هر
متغیر حادث است که کبری کلی است و نتیجه پس عالم حادث است یا به قول مثال
معروف،سقراط انسان است و هر انسانی فانی است و سقراط فانی است این برهان
است و شکل اول است
آیا نتیجه از صغری و کبری درمی آید و صغری و کبری می زایند نتیجه را و
مولد هستند و این اعتقاد معتزله است که دو مقدمه برهان را مؤنث دانسته اند،
کلمه تولید را به کار برده اند یعنی نتیجه متولد می شود از زایش دو مقدمه
منطقی به نام صغری و کبری. اشاعره می گویند چنین نیست و اساسا” مفهوم نمی
زاید، زایش مال حیاط است و عالم طبیعت و مفهوم در قاعده خودش همیشه هست و
می گویند خلقت انسان به گونه ای است که قائل به علت هم که نیستند و حتی آتش
نمی سوزاند و عادت الله جاری است. پنبه را که روی آتش می گذاری آتش می
گیرد و این را تقارن می دانند نه علت و هیوم هم فیلسوف تقریبا” اشعری فکر
می گوید بین علت و معلول تلازم نیست، تقارن است و تقارنی که عادت شده مثل
شب و روز که با هم تقارن دارند و روز وقتی می آید که شب برود و هیچ کدام
علت دیگری نیستند و عادة الله جاری شده که نتیجه جاری می شود و وقتی که
صغری و کبری به هم قرین شدند و ترتیب منطقی حاصل شد یک نتیجه ای خداوند
القاء می کند. نتیجه قیاسی در اعتقاد معتزله تولید است اما اشاعره می گویند
التزام را قبول ندارند و می گویند این تقارن و تواتی و پیاپی آمدن است (
در مفاهیم التزام قائلند منتهی در طبیعت منکر التزام هستند و منکر علیت
هستند ) هیوم فیلسوف و به هر صورت اشاعره نتیجه را عادة الله می دانند و
تقارن می دانند.
حکما می گویند بله آنچه که صغری و کبری ایجاد می کند ایجاد تولیدی نیست
که از عدم به وجود آمده باشد اما نقش مؤثر دارد. عادةالله هم نیست یعنی
اعداد می کند نفس ناطقه انسانی یعنی نفس ناطقه انسانی علل معد است یعنی
وقتی به صغری و کبری توجه کرد و ارتباط صغری و کبری و حد وسطی که تکرار می
شود در این وسط توجه به آن پیدا کرد یعنی اعتداد می کند برای اشراقی یعنی
استعداد دارد معد می شود مستعد می شود برای اینکه اشراق بشود و نشود و در
حقیقت حکمای متأله ما به نوعی اشراق قائلند و نه اشعری اند و نه معتزلی ضمن
اینکه برای صغری و کبری تأثیر قائلند اما نه تأثیر ایجادی که از عدم بوجود
بیاورد بلکه تأثیر اعتدادی و استعدادی در انسان می گذارند که انسان مستعد
می شود که روشن بشود و فیتیله اش بالا بیاید در واقع با این صغری و کبری
فیتیله انسان کمی بالا کشیده می شود و یک نوری از درونش می آید که همان
نتیجه است و همیشه انسان در ادراک از بیرون که بیرون معد است آن معد بیرونی
متعد می کند انسان را برای اینکه روشن نبود و به عبارت دیگر انسان یک
فانوس است نسبت به ادراکات که همواره روشن و روشن تر می شود و انسان یک
توبره و خورجین نیست که هی ادراک بیاد توش بلکه فانوس است که البته این
فانوس نفت می خواهد و نفتش همان صغری و کبری است و همان استعداد است یعنی
باید از تمام مسائل پیرامونی استفاده کند که آن نفت است منتهی ما باید آن
نفت را تهیه کنیم شاید انسانهایی باشند که خیلی احتیاج به نفت نداشته باشند
و آن مال اولیاء و انسانهای کامل است اما انسانها به طور معمول باید زیست
خود یا نفت خود را تهیه کنند و زیست انسان توجه به محیط پیرامون است حتی
تجربیات و محسوسات و بعد مقوله بندی کردن و صغری و کبری تشکیل کردن و توجه
به روابط صغری و کبری و تشکیل برهان و رسیدن به نتیجه.
این ثابت و اشراق از مصدر انسان کامل است؟
نظر ملاصدرا: تحصیل استعداد و آمادگی را برای نفس ناطقه جهت دریات آن
فیض غیبی را از آیه ای استفاده می کند و من یسلم وجه الی الله و هو محسن و
قد استمثک بالعروة الووثقی . یعنی کمال استعداد را مقام تسیلم می داند در
اینجا همه چیز با هم جمع می شود عرفان عملی و نظری و برهان در واقع
عروةالوثقی همان حبل الله متین است حبل است، رشته است. انسان وقتی می خواهد
صعود کند یک رشته ای محکم می خواهد که گسیخته نشود و رشته نازک نمی شود و
حالا این عروةالوثقی رشته محکم که همان حبل الله متین است در درون انسان
است من همان رشته محکم را هم عقل می دانم منتهی عقل خالی از شواهب و اوهام،
اگر تمایلات نفسانیات و اوهام دنیوی قاطی عقل شد آن طناب محکم نیست و ضعیف
می شود و انسان سقوط می کند اما اگر از شوائب اوهام پاک شود و توجه به حق
داشت و با حق عناد نداشت حق مطلق خداوند است اما حق شئون دارد و در یک
داوری عدالت داشتن همان توجه به حق است و راه به حق تعالی است در یک نگاه و
در یک پرسش که از شما می شود در حق همسایه باید حق را رعایت کنی وقتی شما
به حق توجه کنی از حق اعتباری گرفته تا حقوق اجتماعی،وقتی که عقل به حق
توجه کرد و از شوائب اوهام خودش را کنار کشید این وثقی می شود یعنی محکم می
شود و این عقل الهی می شود و انسان هی تعالی و تعالی پیدا می کند تا همان
دو قوس و راه بی پایان را طی کند و به مقصد اقصی و هدف اعلی دست پیدا کند
اما اگر این وسط ها قاطی شد سقوط می کند و اگر این رشته پاره شود این رشته
وثقی نبوده و اوهام بوده و خواسته ها و شهوات بوده سقوط می کند در مهلکه
ضلالت. راه راه محکم است و پرخطر و توجه خیلی لازم است به وجه حق،انسان
باید توجه داشته باشد و حق را هیچ وقت فراموش نکند و همواره حق را مد نظر
داشته باشد تا این راه را به سلامت طی کند اگر از حق اعتباری گرفته تا حق
مطلق همیشه حق را در نظر داشته باشد به سلامت به مقصد می رسد.
اخلاق هم از شئون عقل است اخلاق منهای عقل نداریم و ریشه و منشاء عقل
چیست؟ اخلاق از کجا ناشی می شود و الزام می شود برای انسان و اخلاق از کجا
اعتبارش را پیدا می کند بله ریشه اخلاقی دارد و خود اخلاق از شئون عقل است.
چرا اخلاق را حد وسط ارسطوئی دانسته اند؟
در این مسأله بزرگان بررسی کرده اند و هنوز اخلاق کتب ما اخلاق ارسطویی
است هر چند در جای خودش اعتبار دارد اما در کتب اخلاقی باز تهذیب الاخلاق
ابن مسکویه،اخلاق جلالی،محقق دوانی، معراج السعادة، کیمیای سعادت و
احیاءالعلوم نوع دیگری است. حد وسط امهات اصول اخلاقی را ۴ فضیلت دانسته
اند: ۱- حکمت ۲- عفت ۳- شجاعت ۴- عدالت
چهار اصل اساسی و بنیادی فضائل اخلاقی است و همه احکام اخلاقی دیگر منشعب می شوند از این ۴ خلق و هر کدام از اینها حد وسط دارد.
برگرفنه از سخنرانی های استاد ابراهیم دینانی
منبع : سایت منتظر